برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

1390/2/17


تنم از حادثه خسته...

دلم از غصه شکسته...


از تنهایی خسته شدم میرم یه چرخی تو هال میزنم، اما جرات نیگا کردن تو چشمایه هیشکی رو ندارم، سرمو انداختم پایین و راه میرم که یهو پام میخوره به لیوان آب،محکم میخوره تو چهارچوب در و چند تیکه میشه....منتظر بود تا بهم بفهمونه که اینروزا باهام مخالفه...که نشون بده کارهام عذابش میده...فقط اون میدونه و من...سر به هوا...چته...چرا اینقد گیج میزنی اینروزا...بی اهمیت به حرفاش تند تند شروع کردم به جمع کردنه خرده شیشه ها...هیشکی هیچی نمیگه...حتی یکی نیست بگه با دست جمع نکن...بگه عزیزم دستت میبره...دستم میسوزه...وسطه آشپزخونه نفهمیدم چی شد...انگار یه نفر خرده شیشه ها رو از دستم گرفت و پخشه زمین کرد...نشستم رو زمین...بازم جمع کردم...حسه راه رفتن رو سرامیکای یخ اونم بدونه دمپایی برام همیشه لذت بخشه...اما امشب پامو میسوزونه...امشب حتی هیشکی نگفت پابرهنه نرم تو آشپزخونه...هیشکی نگفت دمپایی بپوش شیشه میره تو پات...رسید بالا سرم...دلم میخاست دستشو بکشه رو سرم...مثه بچگیهام...بگه فدایه سرت...اما...فقط گفت:برررررررررررررررو بیرون...پشته سرمو که نیگا میکنم...همش سرامیکه سفید و برقه خرده شیشه ها و جای زخم پاهام...

این متن رو نوشتم تا یادم بمونه دیشب خیلیا میدونستن خوب نیسم، فهمیدن خوب نیستم، حتی همین آدمای اتاق بغلی....اما...