برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

سهیل



همیشه صدایه بلندی داره،اما هیچ کدوم از حرفاش معنی نداره یعنی من معنی حرفاشو نمیفهمم...هیچوقت از نزدیک باهاش حرف نزدم تا بفهمم که می فهمم چی میگه یا نه!!!وقتی عصبانی میشه صداش خیلی میره بالا و خیلی راحت میشه عصبانیت رو از تو صداش فهمید...حس میکنم یه چیزی رو میخاد اما نمیتونه درست بگه یا منظورشو متوجه نمیشن...بیشتر وقتها تو کوچه می بینمش، با همون دوچرخه ی قدیمی که هرلحظه حس میکنم الانه که بیفته زمین...اما همونجور با همون صدای کهنه ی همیشگی از کنارم رد میشه و سالم میرسه سرکوچه و تو پیچه خیابون گم میشه...عکاسه...یه مغازه ی عکاسیه کوچیک داره که من هیچ وقت نرفتم اونجا عکس بگیرم،مطمئنم بغض توی عکس بیداد میکنه و اون میفهمه احساسم و دلسوزیمو...همیشه لبخند میزنه،گاهی که از کنار هم رد میشیم و چشمم میفته تو چشماش لبخند رو بیشتر از چشماش میشه خوند تا از روی لباش...

سهیل...نمیدونم دقیقا چند سالشه اما از وقتی که یادم میاد با همین شکل و شمایل دیدمش با همون کلاهه نقاب کوتاه مشکی، عینک،دوچرخه و پاهای بدون جوراب...و البته بی صدا...سهیل پسر بی صداییه که تو خونه ی قدیمیه سرنبش با دیوارهای کاهگلی زندگی میکنه...تنها خونه ای که تو کوچه وقتی بارون میاد بوی زندگی میده،بوی تازگی،بوی کاهگل،بوی ناب بارون...خونه ای با یه سپیدار بلند،همیشه آرزوم این بود که یه بار برم و به تنه ی سفیدش دست بکشم...فکر میکنم درست همسن و سال خودم باشه،وقتی خیلی کوچیک بودم و به آسمون نیگا میکردم درست نمیتونستم ببینمش اما هرچی من قد کشیدم اونم قد کشید اما همیشه یه هوا از من بلندتر بوده و هست...دیروز بازم سهیل رو دیدم اینبار با دخترش، مونا،اینقدر با عشق با پدرش حرف میزد که یه لحظه یادم رفت که سهیل سالهاست که نمیشنوه...دیروز لبخند سهیل به دخترش اینقدر قشنگ بود که یادم رفت هیچ وقت نتونسته حرف بزنه...لبخندش اینقدر با خودش حرف داشت که تموم صداها و کلمه ها در برابرش معنی نداشتن...همیشه نیازی نیست حرف بزنیم نیاز نیست داد بزنیم تا کسی صدامونو بشنوه...سهیل با لبخندش با دخترش حرف میزد...چقدر دلم میخاست یه دوربین داشتم و اون لحظه رو میذاشتم وسطه یه قاب و هرروز نگاش میکردم...

حالا که فکرشو میکنم میبینم تو اون خونه ی قدیمی خیلی چیزا هست که قشنگه، اگه ظاهرش بدرد نخور و در حال تخریبه اما هنوزم خیلی چیزایه قشنگ داره...بوی بارون...رنگین کمون،سپیدار و ماه کنار بلندترین درخته کوچه مون و لبخند سهیل....

نظرات 38 + ارسال نظر
احسان یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

اول شدم وانیا!

حالا جایزه چی بهم میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مداد برا تستهای کنکورت

میلاد یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ق.ظ

کاشکی اینجا گلم داشت تا من میتونستم بهت یه عالمه گل قشنگ تقدیم کنم بخاطر این حس خوبی که بهم دادی

خوش به حال سهیل

ممنونم
خوشبحال سهیل و مونا و اون لبخند زیبا

سهبا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

آدما واسه حرف زدن به صدا نیاز ندارن عزیز ، به دل نیاز دارن ، به نگاه ، به لبخند ....
اگه گوشت رو به روی صدای دلت نبندی ، اگه ذهنت رو از هر چیز بیهوده خالی کنی ، اگه با طبیعت وجودت انس بگیری ، اونوقت صدایی رو که باید ، حتی از فاصله ای دور هم می شنوی ، سهیل و مونا که چشم در چشم هم با همدیگه گفتگو می کردند و کار سختی نبوده !
پست خیلی قشنگیه وانیا جون . و عجیب اینکه موضوع امروز هر دوی ما عکس بود !
مرسی گلم .

راست میگی سهبایی
خیلی وقتا کلمه ها بی معنی هستن وقتی چشمامون دارن حرف میزنن
آره عکسهای تو قشنگتر بودا

سهبا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

عاشق این خونه ایم که تصویر کردی . دلم لک زده واسه خونه بچگی هام که همین رنگ و بو رو داشت و عطر زندگی توش موج میزد .
زیبایی سرریز هر لحظه زندگیت باشه عزیز مهربونم .

من دلم بوی کاهگل خونه مادربزرگ رو میخاد بوی بارون

ماهک یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

وای وانیا عزیزم چقدر قشنگ نوشتی چقدر قشنگ باور کن ک.چه و اون مرد سهیل و دخترش جلوی چشمام زنده شدن و حس کردم واقعا می بینمشون و منم اون خنده زیبا رو دارم می بینم

ممنونم
خودم میام هی میخونمش و باز حسش میکنم

فاطمه (شمیم یار یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ب.ظ

سلاممم وانیا جانم
داستان خودش مملو از حس بود و بیان تو حس ها رو پر رنگ تر و عمبق تر کرده بود...
تصورش رو بکن ..بارون و بوی خاک بارون خورده..عاشقشم....

سلام
ممنونم
بوی کاهگل
همیشه خونه مامانبزرگ بارونم که نمیومد ابپاشی میکردیم تا بوی کاهگل بلند بشه و حسش کنم و رها بشم تو اینهمه زیبایی

شازده کوچولو یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ http://www.shazdehkocholo.blogfa.com

خونه ای و که به تصویر کشیدی و کاملا می تونم مجسم کنم که چه حس و حالی داره..
آدمایی مثل سهیل نیازی به حرف زدن ندارن چون به همون اندازه ای که نمی تونن حرف بزنن درکشون هم از دنیا و زندگی بالاست

هممون هم نسلیم حتی یبارم شده درکش کردیم این همه زیبایی رو

ce! یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ http://www.i-c-e.blogfa.com

خیلی قشنگ توصیفشون کردی !
تونستم قشنگ تصورشون کنم...

ممنونم
خوشحالم

کورش تمدن یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
حال و احوال سهیل و دخترش و خونه قدیمی رو خیلی خوب توصیف کردی
فکر کردم منم اونجام

سلام
چه عجب شما سوژه پیدا نکردی اینجا
دلم برا طنزت لک زده

احسان یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ب.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

نامردی اگه ندی!!!!!!!!!!

منکه مرد نیسم اما مداد رو برات پست میکنم

سارا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.semi-elf.blogsky.com

خوشبحال دختر سهیل........

خوشبحالش

تیراژه یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام.........چه زیبا نگاه میکنی به آدمای دور و برت...

سلام....ممنونم تیراژه جان

تامارا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 ب.ظ

بوی بارون درخت بلند سپیدار عالی بود

سپیدارش خیلی قشنگه

احسان یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

همینو بگو! دخترا که همشون نامردن.........

تازه فهمیدی؟

رها بانو یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ http://rahabanoo.blogsky.com/

سلااااااااااااااام وانیا جونم

تصویر سازی ِ این متن فوق العاده بود ...
توی متنت غرق شدم ...
دست مریزاد بانو ...

من دلم اون خونه رو خواست ...
یاده خونهء بابابزرگم افتادم ...

سلاااااااااااااام عزیزم
ممنونم
من عاشقه اون خونم

امیرحسین... یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:48 ب.ظ http://afrand.blogfa.com

از بوی کاهگل نم دار خیلی خوشم میاد و چه بهتر که به خاط بارون نم دار شده باشه
حس خیلی خوبی بود

بوش محشررره

ما(ریحانه) یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://ghahvespreso.persianblog.ir

چه جالب.. مردی که نمیشنوه و دختری که با ذوق داستان بازی های کودکانه اش و شاید دعوای کوچکی که در مهد داشتند را با ولع برایش تعریف میکند.. فکر می کنم حس پدرانه همه این ها را به او میفهماند که به قول شما لبخند معنادارش همه حرف ها را پاسخ میداد

حرفت و برداشتت کامل بود حرفی نمیزنم

کیانا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

توصیف فوق العاده ای بود عزیزم ...

خسته شدم از این همه لبخند روغی که هر روز دوروبرم میبینم ....دلم از اون لبخندای سهیل و مونا رو میخاد ....
کاش منم میتونستم ببینمشون

ممنونم
کاش یه تصویر ازشون داشتم

محمد باغبانپور یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:34 ب.ظ http://www.nas626.blogfa.com

سلام همه خوبی ها تقدیم شما باد به روز هستم

سلام نظری نداشتی!!

دلارام یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ب.ظ

آفرین وانیا ، چقدر قشنگ توصیف کردی چیزهایی رو که باید توصیف میشدن . چقدر حواست به اطراف و آدمهای اطرافت هست.آفرین

ممنونم
خیلی بهم انرژی دادی دلی جونم

نوستالژی باز مدرن یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ http://www.nostalozhi.blogfa.com

عجب حکایتی

سلام
بالاخره آشتی کردی؟

عبدالکوروش یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ http://www.potk.blogfa.com

اگه سهیل اسم دخترش را به جا یمونا میذاشت ستاره،
می تونستین صداش بزنین "ستارۀ سهیل" !
اون پیرمرد بی جوراب نماد خیلی از پیرمردهایی هست که باورت نمیشه یه زمانی جوون بودن و مثلا عاشق بودن یا می تونستن لبخند بزنن!

ستاره ی سهیل
سهیل خیلی ارزو داره
میخاد وقتی دخترش میگه بابا بگه جانه بابا
سهیل هیچ وقت جوراب نپوشید اما پیر نبود!!

آقـای مـدرنـیـه یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ب.ظ http://boronze.ir

اینجا نمیشه نظر خصوصی داد. چطوری رمزو بهت بدم ؟

تو تماس با من بفرستش

حمید دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ق.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

شاید باورت نشه ولی...خیلی وقت بود که با پستی انقدر اشک نریخته بودم...هنوز بغض دارم..هنوز دلم گریه میخواد...با حکایت سهیل...با عکس پستت که یاد بابای فریبا انداختم...با یاد شیشه بر خیابان مفتح...

باقیش خصوصی...

حمید خودمم وقتی دیم اول از اون لبخند فقط شاد شدم اما وقتی تایپ میکردم بغض کردم هنوزم....میام متنه خودمو میخونم و دلم میگیره میرم تو کوچه...همش دنبال همون لحظه ی نابم....حمید ادما خیلی فرق دارن خیلی...

بهنام دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ق.ظ http://www.delnevesht2011.bogfa.com

سلااااااااااام
آخ که چه حس خوبی خیلی زیبا بود...

سلاااااااااااام ممنونم

کلاسور دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ق.ظ http://celasor.persianblog.ir

خیلی خوب بود. مخصوصا اون لبخند !!!

خیلی ممنونم

گودول دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ http://khesht40.blogfa.com

درود به وانیای عزیز
میدونی توی این زمونه که همه فقط "نگاه "میکنن شما چقدر خوب "می بینی"
به شما حسودی ام شد که اینقدر زیبا می بینی.

دروود استاد
ممنونم شما حیلی لطف دارین و مهربونین

پانی دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ http://marg0zendegi.blogfa.com

سلام عزیزم .. میخوای دوتایی بریم کفش بخریم ...
تو واسه من بخر .. منم واسه تو میخرم ...
البته مال من باید با کیف ست باشه ...

سلام موافقم پانی جون با هم بریم
من اسپرت میخام ولیا
برات ست میکنیم

کرمانیان دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ

خصوصی براتون گذاشتمش

پانی دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ب.ظ http://marg0zendegi.blogfa.com

ایول اجی بیا بریم ... من همین روزا مجبور میشم با دمپایی های حموم بیام سر کار ...

باشه آجی وای خاک توسرم دمپایی حموم؟

بهروز(مخاطب خاموش) دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 ب.ظ

سلام...
از اون خونه هایی که دقیقا معنی زندگی م ده....وقتی می گن زندگی یادش می افتی....

سلام
دقیقا
ظاهرش تو کوچه زننده است اما من حال و هواشو دوست دارم

پانی دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ب.ظ http://marg0zendegi.blogfa.com

اجی اطلاعیه زدم تو وب لاگم واسه خودم و تو و اترا و اجی ۲۵ ...
شاید یکی بخونه دلش واسمون بسوزه ...

از دسته تو پانی
حالا یه پولیم جم کن من پولم ندارم

پانی دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ http://marg0zendegi.blogfa.com

حالا دمپایی های حموم رو بپوش بیا بریم کفش بخریم ... منم میخوام با دمپایی های دشووی بیام ...

من کفشها پارسالم هست فقط انگشتم ازش زده بیرون

میترا دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:23 ب.ظ http://mitra-khanabadi.persianblog.ir

سلام
کاش بوی زندگی دوباره توی کوچه های سیمانی شادمانی را رقم بزنه و یادمون بیاره چیا داشتیم و حالا نداریمشون !

سلام میترا جونم
کاش
همیشه میگیم کاش
اما خودمون با دسته خودمون خرابش میکنیم

پرند سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:28 ق.ظ http://ghalamesabz1.blogsky.com

ممنونم از محبتت وانیای عزیز

گمنام چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ http://future-engineer.blogfa.com

می خواستم چشمهای تو را ببوسم

تو نبودی، باران بود،

رو به آسمان بلند پر گفتگو گفتم:

تو ندیدی اش ؟!

و چیزی ،صدایی.................

صدایی شبیه صدای آدمی آمد

گفت: نامش را بگو........تا جستجو کنیم!

نفهمیدم چه شد که باز

یکهوو بی هوا ، هوای تو کردم

دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید

گفتم: شوخی کردم بخدا !

می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران

فقط خیس گریه شود

ورنه کدام چشم،کدام بوسه ،کدام گفتگو...؟!

من هرگز هیچ میلی به

پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام

سید علی صالحی

ممنونم از کامنتهای زیبات

کورش تمدن چهارشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
سوژه تو پستت پیدا کردم ولی گفتم سنگین و رنگین بیام یه نظری بدم و برم.اگه با این پست شوخی میکردم مردم میگفتن این یه چیزیش میشه و در احساسات بنده شک میکردن

خب بگو بدونم چی پیدا کردی؟
تو که همیشه یه چیزیت میشه پسرجان

حسام جـــــــــون شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ http://www.hesamj00n.blogfa.com

آپ کردم بدو بیا.پس چرا هنوز نیومدی؟بدو دیگه.
راستی اگه خواستی امتیاز بدی رو لینک انتخواب وبلاگ برتر ماه کلیک کن و بعدش روی vote کلیک کن.اینجوری یه امتیاز بهم میدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد