برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

تمرین نبودن میکنم...

 


رویکاناپه دونفره میشینم پاهامو دراز میکنم روی میزه روبروم...درست روبروی ساعت دیواری...نمیدونم ساعت چنده...کتابو میگیرم جلو چشمام...فقط پاندول ساعت بهم میفهمونه که دارم از ثانیه ها رد میشم...نگام به کلمه های سیاهه کتابه...اما بازم فقط یه تصویر جلو صورتمه...چند روزی میشه که چشمام کم کار شدن،انگار اصلن یادشون نیست برا چی اون بالا نشستن....اینروزا مثه یه دوربین کار میکنن فقط از لحظه ی اول عکس میگیرن و قاب شده میزارن توی ذهنم...بدون حرکت...بدون تغییر...ساعت رو میبینم اما حرکت عقربه ها رو،نه...کتاب رو میبینم اما عبور کلمات رو،نه...چشمامو ریز میکنم و زل میزنم به کتاب...اما نه...ساعت،نه...کلافه میشم از خودم...طبق عادت قدیمی شروع میکنم به کندن پوسته این قلمبه های قرمز...سوزش...خون...ترشی خون...ارضا میشم با این طمع بی نظیر...از این عذابی که بخودم میدم...اینم یه نوع تنبیه...برا اعضا صورتم که اینروزا کمتر بخودشون زحمت کار کردن رو میدن...ابروهام چنان گره خوردن که انگار عاشقی معشوق صد سال ندیده ش رو بغل زده...چشمام که ایالت خودمختاریه برای خودش ، فقط تک فلش کار میکنه...لبهام نه میجنبن برای ادای کلمات نه برای لبخند فقط گهگاهی زیر فشار دندونام له میشن تا رهایی از این درد لعنتی برام آسونتر بشه...و اما این دوتا سوراخ بیکار که یکریز کار میکنن و این هواها رو به زور توی ریه هام میچپونن و هوای مسموم وجودم رو توی هوا پخش میکنن...نمیبینم...نمیشنوم...توان حرکت ندارم...کتاب رو میبندم...دیگه خیره به صفحه هاش نمیمونم...دیگه برای دیدن صفحه تلفنم هم حریص نیستم...هراز گاهی صدای بیب توی گوشم میپیچه عادت کردم به این اشتباهی شنیدنها...دراز میکشم روی کاناپه جای دونفر را پر میکنم...زل میزنم به تابلویه دیوار...به رود و ساحل کوچیکش...اینم یه تصویره اما داره تو ذهنم راه میره...نوک انگشتامو به آب میزنم و بعد تموم پامو فرو میکنم تو تنه سرد رود پاییزی...یخ میزنم...سرما از تنم عبور میکنه...میلرزم...غرق میشوم در حس بی حسی...کرخ میشوم...تمرین نبودن میکنم با این کار...یخ میزنم...

نظرات 21 + ارسال نظر
میترا پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ http://mitra-khanabadi.persianblog.ir

سلام
گاهی غرق شدن در حس بی حسی چه لذتی داره گاهی شنیدن نشنینیها و دیدن ندیدنیها اما رنجی طولانی به دلمان هدیه می کند پس مراقب چشم و گوشت باش عزیز دلم ...

سلام
ممنون میترا بانو...بی حسم

jash پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:41 ب.ظ

اتفاق جدیدی نیست که زل بزنم به رژه کلمات رویرویم....ظرفیت صافی تند برای فیلتراسیون....راستی ظرفیت من چقدر است برای غم خدایا مگر تمامی ندارد....دوباره بر میگردم به کتاب ظرفیت صافی تند برای فیلتراسیون......خدایا تحملم را بیشتر و اندوه او را به من ده......چکیده نوشته ام روی کاغذ:ظرفیت من برای فیلتراسیون اندوه او....خدایا مرا چه میشود این روزها

تو یه قدم یا چند ساعت یا چندروز از من جلوتری؟
چقدر جلوتری
تو را چه میشود....

رها بانو پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ب.ظ http://rahabanoo.blogsky.com/

سلاااااااااااااااااام
فعلاً فقط اومدم حاضری بزنم !
و احوالپرسی کنم !
تا فردا میخونم و کامنت هم میذارم !

سلام

رها بانو جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ق.ظ

چرا اینقدر تلخ وانیا جونم ؟
چرا تمرین نبودن میکنی در حالیکه هستی ؟
در حالیکه نمیدونی عمر هست بودنت چقدره ...
بودن رو دریاب که فرصت بسیار است برای نبودن ...

نمیدونم
میخام شهامت نبودن پیدا کنم

مستآنه.ی. جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 ق.ظ http://jikojik.blogfa.com

وایی چه حسیه...
فکر نمی کنم به غمگین بودن شباهتی داشته باشه اما.

ممنون از حس متفاوتت و نگاهت به متن

آترا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ http://www.bosehayedelvapasi.blogfa.com


نبودن!
گاهی لازم است آجی بانو

آره آجی...لازمه یا اجباره...

کیانا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

وانیا تمرین نبودن نکن ...تمرین صبر کن ...تمرین بیخیالی هرچند طاقت فرسا و مزخرفه اما بکار میاد...

دختر داری با خودت چیکار میکنی؟ آزار دادن خودت هیچی و عوض نمیکنه ...فقط داغون تر میشی ..ذوب میشی وانیا ...نذار یخ بزنی ..کرخی خوبه گاهی لازمه اما یخ زدن نه ...

مواظب خودت باش عزیزم

شاید همون بیخیالی
ممنونم کیانا
منو ببخش برا همه ی بدیهام

علیرضا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

وانیااا ...
چی بگم اخه ؟
...
:(

علی جان شرمندم

حمید جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

کاش سرمای رودخانه نقاشی حالتو جا میاورد...کاش یه آبتنی بیخیالانه بود...کاش رودخانه ها قد زانوی آدما بودن و میشد بدون غرق شدن از خنکیشون لذت برد....ولی حیف که همیشه بهترین رودخانه ها اونایی هستن که آدمو با خودشون میبرن...

خیلی وقته که ترجیح میدم جای رودخانه ها در حوض آبتنی کنم...از بیهوده غرق شدن و در بیهوده غرق شدن میترسم...

حمید حسمو از خوندن مملی گفتم...حسم کم داره یه چیزایی رو انگار شادی یا حس شاد بودن
عمر شادی کوتاهه تو قلبم تو ذهنم
عاشق حوض فیروزه ایه حیاط قدیمیه مامان بزرگم هیچ وقت نشد به حکم زنانگی توش شنا کنم!!!!!!!!!!

دلژین جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ http://drdeljeen.com

وانیا جونم چی شده؟

منو ببخش

Sajjad جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:46 ب.ظ http://www.MLBK.blogsky.com

خوش به حالت که یه تابلو رو دیوار داری که بری توش... من که فقط چند تا پوستر دارم... چند تاشون سیاسی اند و یکیشون بازیگر... ولی هیچوقت نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم... راستی چرا؟!!

من تابلو زیاد دارم
اما این یکی حس خوبی داره
من اینروزا با دیوار و هوا هم هم آغوشی دارم و ازشون حس میگیرم شاید ماله حالمه نمیدونم تو چرا ؟؟؟

Sajjad جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://www.MLBK.blogsky.com

به امیده روزی که هر کسی همون جایی باشه که دوست داره...

ممنون از آرزویه قشنگت...

حبیب جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:15 ب.ظ http://artooni.blogsky.com

حبیب جان خودمم بغض داره خفه م میکنه با اون عکسا که گذاشتی منقلب شدم

محمد باغبان پور جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ http://www.nas626.blogfa.com

سلام انگاری همه اونایی که اهل نوشتن هستن غمی تو دل دارد خیلی زیبا نوشتی زیبا بودمنم به روزهستم

همه رو نمیدونم اما من اینروزا دارم با خیلی چیزا دست به یقه میشم

دلارام جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

ولی من دلم میخواد که باشی ، که تمرین بودن کنی .

قربونه دل مهربونت...حضورت دلگرمیمه

تامارا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

وانیا با همه ی بی حسهای دو رو برت با احساس برخورد میکنی با همه بی روح ها ساعت کتاب و تابلو تو داری به اونا حس میدی پس حس داری خودتو محصور و یخ زده نکن

ممنونم از نگاهت

ماهک شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

تمرین نبودن می کنی

وانیا پست پایینی چی بود چرا مزه خون چی شده دختر

توضیح دادم تو کامنتا عزیزم ببخشید
منتظر ادامه داستانت هستم

سارا شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.semi-elf.blogsky.com

وای که چه حس قشنگیه غرق شدن تو افکار طوری که دیگه اطرافت رو نبینی بعد از چند ساعت بخودت بیایو ببینی همش خیال بوده
دوباره زندگی روزمره.....وای که چقد کسل کنندس
ولی لذت وهم و خیال رو دوس دارم

آره لذت خوبی داره

فرهاد شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ

حسه خوبیه باید با اینا باشی که چرا نباشی؟
جای دونفرو چرا تو پر میکنی بذار خودش بیاد جاشو پر کنه

نمیاد خوب خودم جاشو میگیرم دلش بسوزه

foad شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ب.ظ

salam
hese khoobie
az bihesha hes gereftan
bazam az in hesha benevisid ali bood

اسمتون خوندنش سخته ها؟
ممنونم

فواد شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ب.ظ

فواده اسمم
فوآد ینی دل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد