برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

پری بچگی هام ...صدتومنی امامی...پنجره فولاد یا سه تا سیخ کباب


کوچه های تو در توی تنگ و باریک،عطر کاهگل بارون خورده،خونه هایی با درهای چوبی،هوای خنک و عجیب این روزهای گرم تابستونی،ده سالی میشه که از این کوچه ها رد نشدم...درست از همون موقعیکه پری از اونجا رفت...این بخش از شهر و خاطره هامو خط زده بودم...اما بازم رفتم،اینبار اتفاقی سر از اونجا درآوردم...درست جلوی در چوبی کرم-قهوه ای که وایسادم تموم عطر خونه و خاطرهامو یه جا نفس کشیدم...در که باز بشه...پله ی بلند ورودی،تو رو میبره چندمتر پایین تر از سطح زمین...سبوی آب با یه لیوان فلزی که همیشه درش گذاشته و همه از همون آب میخورن!!گلیم نخنما شده ی ایوون پایینی،باغچه ی کوچیک با درخت بلند توت سفید و حوض کوچیک فیروزه ای،آشپزخونه و اتاق کوچیک شش متری با سقف تیری،سماوری که همیشه روشنه بجز تابستونها و یه تصویر خیره کننده از ضامن آهو یادمه اونروزا امام رضا و آهوهاش از قد من بلندتر بودن،از اتاق که میای بیرون بوی مرغدونی کوچیک و تاریک اذیتت نمیکنه،وایمیسی و زل میزنی به خانوم حنا که همیشه تخمهاش خوشمزه ترین تخم مرغ دنیاست...زیرزمین با سقف گنبدی رو هیچ وقت ندیدم...هیچ وقت...از چهار تا پله که اوج بگیری روی ایوون بالا که بایستی همه ی سادگی و تازگی خونه زیر پاهاته،تارمی فلزی با جاگلدونی هایی که همیشه گلدون های شمعدونی جاشون اونجاست بجز روزای آخر اسفند که گلهای شبو میشینن اونجا و شمعدونی ها توی طاقچه های ایوون بالا و لب حوض تو حسرت بالا نشینی...سرتو که دولا کنی از در چوبی میگذری و میرسی به اتاق پذیرایی و مهمون...اینجا همه چیز به سادگیه همون پایینه...فقط مهموناش ممکنه فرق کنن...اینجاهم پر از طاقچه است..یکی پر از عکسای سیاه و سفید جوونای قدیمی فامیل...یکی چراغ خواب قرمز قدیمی...یکی اسباب چایی،میوه خوری بلور سبز و شیرینی خوریه چینی قدیمی با فرشته کوچولویی که روی درش آروم دراز کشیده...با اون میشکاهای شکلاتی...یکی هم جای تلویزیون سیاه و سفید با پوسته قرمز قدیمی که همیشه شبکه دو رو نشون میده (هنوزم مجری با ریش ستاری رو یادم میاد)...یکی از طاقچه هام مخصوص اسباب بازی های پری ...


اینجا خونه ی پریه...خودش میگفت زهرا خانوم...اما ما پری صداش میزنیم...دخترعمه 39ساله ی بابا که وقتی خیلی کوچیک بود در اثر تشنج...عقب افتاده ذهنی...هنوزم برا گفتن این کلمه اکراه دارم...بزرگ بود اما به اندازه ی تمام بچه هایی که دوستم بودن بچه بود و دلش صافتر از همه ی بزرگای دور و برم...بهترین دوستم تو تمام سالهایی که باهاش بودم...هرچند بریده بریده حرف میزد و من متوجه نمیشدم اما از ته دل میخندید...دنیاش رفتن حرم امام رضا بود...تو تمام سالهایی که عمه جان زنده بود هرسال تابستون پشت پنجره فولاد میبستش و میرفت مهمون خونه ی حضرت و ظرف میشست...ظهر با یه ظرف قیمه بدون کوچکترین تغییر برمیگشتن مسافرخونه و فردا دوباره...پنجره فولاد...دفعه ی آخری میگفت: آقا اومده به خوابش و جوابش کرده برا شفا...همون روزی که رفته بودن با تموم پولشون نون و کباب و گوجه خورده بودن...سالهای بعد خاطره اش از مشهد همین بود همون کیف آخری که بعدش مادرش مرد...مادری که از کل زندگی فقط کار تو خونه ی مردم رو فهمید ...پول جمع میکرد تا تابستون حرم آقا که میره یه راست بره پنجره فولاد برا شفا...هنوزم عکسش با پری جلوی پنجره فولاد با اون لبخند پر از درد ،صورت نقلی و موهای مشکی فرق از وسط روی طاقچه اتاق پذیرایی جلو صورتمه...

اوسا کریم پدر پری...اوسای گیوه چینی و کفاشی بود با یه قوز بزرگ پشتش و سری که مو نداشت...همیشه ازش میترسیدم اما با خنده هاش دنیای بچگیم شیرین میشد...اونم چندسال بعد از عمه مرد...وقتی مرد دیگه قوز نداشت پشتش صاف شده بود و میخندید... پری تنها شد با اون خونه که از خونه ی ما خیلی قشنگتر بود...بوی زندگی داشت...با همه ی فقرش...بهترین و بزرگترین خونه ی دنیاست...حاضرم هر چی دارم بدم و برا چند لحظه برم تو اون خونه ، وایسم روی ایوون بالایی و زندگی رو نیگا کنم...

 

پری...دختری که همه ی بچه ها ازش میترسیدن و فرار میکردن اما من از اینکه باهاش دوستم و راه میرم خوشحال بودم...اسباب بازی هام مال هردومون بود...تمام عشقش داشتن یه صدتومنی بود با عکس امام،بهش میگفت صدتومنی امامی...ده تومنی و پنج تومنی هام که جمع میشد هی جمع میزدم تا بشه صدتومن اونوقت راه میفتادم دنبال صدتومنی امامی برا پری...بوسم میکرد و فقط میخندید و مینداختش توی قلک قرمز پلاستیکیش...عاشق یه چیز دیگه هم بود اسباب بازی...موقع مشهد بابا براش قلک رو پاره میکرد پولاشو میشمرد...میذاشت توی کیسه کوچیکش مینداخت گردنش برا خرید اسباب بازی از مشهد....خونشون پر بود از اسباب بازی های جورواجور...که نمیدونم الان کجاست؟؟؟

بعد از مرگ مامان پری...تاراج همسایه ی روربری شون شد عمه ی پری...زنی که بقول همه بچه ش نمیشد و شوهرش مرده بود و تو یه خونه ی کوچیک مثه پری زندگی میکرد فقط با این تفاوت که خونش حموم هم داشت.....زن مهربونی که گوشاش سنگین بود اما دلش صاف بود بهش میگفتن:زن آدم...اسم شوهرش آدم بود...شبهای عید که میشد ماهی گلی که میخریدم یه راست میرفتم خونه پری که تنگ ماهی شو شسته بود و منتظر ماهی بود...


وقتی تاراج مرد من بزرگتر شده بودم...خیلی بزرگتر...غم پری تو اونروز و گریه هاش هنوزم یادمه...پری رفت اونجایی که همیشه ازش میترسید...میگفت: زهرا خانوم جاش اونجا نیست...دایی داره...خاله داره...اونجا جایه خل و چل هاست...اما پری رفت اونجا... وقتی برا اولین بار رفتم به اون مرکز برا اولین بار تو زندگیم از عقب مونده های ذهنی ترسیدم...اما از پری نه...موهاشو از ته تراشیده بودن...روسری سرش نبود...دیگه لباسای رنگی نپوشیده بود...یه دست طوسی پوشیده...دیگه نمیخندید...یه بار دیگه  شب عید رفتم اونجا اما ماهی گلی رو دم در ورودی ازم گرفتن...لگنش شکسته بود...دیگه راه هم نمیرفت...شب عید براشون کفش سفید خریده بودن با روسری های رنگی...یه مشت صدتومنی امامی تو مشتم بود وقتی بهش دادم بازم خندید...بوسم کرد...به دوستاش گفت:این آجیمه...فقط اشک ریختم،همشون بوسم کردن...منم شدم آبجی همشون...


بالاخره پری یه روز سرد زمستون تو خونه ی پرستارش،مرد...مرد...


فقط آرزوش رو اون سنگ سرد برآورده شد...زهرا خانوم...


در تو صورتم محکم بسته میشه،راهمو میکشم و میرم....هوای دلم ابریست...



نظرات 55 + ارسال نظر
وانیا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام
یه خواهشی دارم
لطفا متن رو کامل بخونین بعدا نظر بذارین برام خیلی مهمه
پری
خونش
و یادش
میدونم متن طولانیه ممنونم از حضورتون.

م مثل میترا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام
صداقت بی ریایی و صفا در گرانبهایی ست که این روزها پیدا نمیشه گمون کنم پری ... زهراخانوم ازاون دسته کسانیند که توی روزمرگی این روزها غرق نمیشن و بکر و دست نخورده باقی می مونند

.........................
به دعوت شما لبیک گفتیم و به روزیم

سلام میترا بانو
بکر و دست نخورده پاک و معصوم میمونن

پانی یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ب.ظ http://marg0zendegi.blogfa.com

سلام عزیزم
همه رو خوندم یه حسی بهم دست داد یه کم بغض کردم ... حس کردم منم باهات بودم پا به پات ..
پری رو ندیده و نشناخته دوستش دارم ...
چند ساله دوست دارم برم خونه قدیمیمون و یاد کوکی هام بیفتم خانوادم هر ماه میرن ولی من نمیرم یه چیزی یه خاطره تلخ نمی ذاره برم اونجا ...
خوش به حالت بانو ..

سلام عزیزم ممنونم
برو حسهات همه میان سراغت خوب و بد و سبک میشی

فرهاد یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:25 ب.ظ

حوصله خوندن نداشتم
اما خوندم تا ته ش اشک اومد تو چشمام
اولش گفتم برو بابا کی میخونه اینهمه رو
اما الان پشیمونم از حرفم
ممنون که کل حرفاتو بونه سانسور نوشتی حتی گفتی که چه نسبتی باهات داره

اول همین حس به آدم دست میده
ممنونم که اومدی و خوندی

سهبا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سادگی و زیبایی اون خونه ها هم با صداقت و سادگی صاحباش ، تموم شدن و شدن عین یک افسانه ! هنوز هستیم ماهایی که اینها رو مثل یه خاطره قشنگ می خونیم ، اما چند سال دیگه ، میشن عین افسانه های هزار و یکشب ...

خیلی قشنگ بود وانیای عزیزم . ممنون ازت .
تصویر خونه ، دلم رو بدجور هوایی کرد واسش ...

سلام سهبایی
اون خونه قدیمی هنوز هم هست اما من
اما آدماش نیست
همه زیر خاک مدفونن
درست مثه افسانه ها

امیرحسین... یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ http://afrand.blogfa.com

تو حافظه های خیلی همون میشه از این خونه ها پیدا کرد . از همین هایی که گاهی دوست داریم به جای زندگی در این آپارتمان ها لحظه ای توی اون خونه ها باشیم
همین سادگی هاست که به دل آدم میشینه . مثل پری...
خیلی خوب بود وانیا

اره از همین خونه های قدیمی تو ذهنامون پیدا میشه شاید تو ذهن بچه های نسل ما پیدا نشه
ممنونم که خوندی

علیرضا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:22 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

پری ، پری بود !
پری هست
مطمئن باش
نمیدونم چی بگم !
آرزو های کوچیک
دنیای کوچیک
شیرینیه زندگی به همیناست
نه؟

آره پری هنوزم هست تو ذهنم خاطره م
دنیاش کوچیک بود خیلی کوچیک
اما حتما شیرین بوده

علیرضا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:25 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

ما الکی بزرگش کردیم
ما اکلی گنده و پیچید کردیم وجودمون رو زندگیمون رو
در حالی که هیچی نیستیم

ما فقط دور خوندمون میپیچیم
هی چرخ میخوریم اما به هیچ جا نمیرسیم

ساندر یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:15 ب.ظ http://sander.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود....
می خواستم درمورد نگارشت بنویسم و بگم که نوشته ات یه داستان کوتاه خیلی قوی و خوبه و خیلی خوب تونستی بنویسی و ... اما به احترام زهرا خانوم چیزی نمی گم.(درسته که پری اسم قشنگیه، اما ما به خواسته اش احترام میذاریم)
ربطی بین اون صدتومنیای توی کیفت و این قضیه هست یا تصادفیه؟

ممنونم
خیلی طولانی بود اما نمیشد حذفش گم میشد
همیشه جمع میکنم میدونم نیست اما مزار که میرم میدم به قرآن خون

ساندر یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ب.ظ http://sander.persianblog.ir

رفرش کنی میاد!

دیدم

تیراژه یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:23 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

خاطره نوشتهاتو خیای دوست دارم وانیا
گرچه در عین زلالی تلخن
مثل اون اقای دو چرخه سوار که گوشهاش نمیشنید و تو کوچتون زندگی میکرد
نمیدونم این جور موقع ها از کی باید دلم بگیره
از خدا
از روزگار
یا از تو که این طور قلمت دلمو به درد میاره
خواهری ات برای زهرا خانوم و دستاش خیلی با ارزشه..به هزار تا دوستی گرم و نرم نوجوانی میارزه
همیشه سلامت باشی

ممنونم تیراژه جونم
ممنون که حوصله کردی و خوندیش

ما(ریحانه) یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:29 ب.ظ http://ghahvespreso.persianblog.ir

واقعا فلسفه وجود آدمی برام شده یه علامت سوال گنده...
راه های پر از پیچ و خمی که جلومونه و هر کدم یکی رو انتخاب میکنیم یا بهتر بگم برامون انتخاب میکنن و ما باید توش قدم برداریم چه بخوایم چه نخوایم...
خدا رحمتش کنه..
گرچه اون رحمت شده هست نیازی به این حرفا نیست...

ممنونم که وقت گذاشتی خوندی
خدا بهترین جا رو نصیبش کنه

دلارام یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:50 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

من وقتی بچه بودم از اینجور آدمها میترسیدم ... الان هم گاهی میترسم . میدونم دلشون پاکه و آدمهای نابی هستن ولی من نیستم ... ولی الان با این نوشته تو دلم از خودم و احساس مسخرم گرفت .نمیدونم اگه بازم ببینمشون میترسم یانه ولی مطمئنم که یاد "زهرا خانم" میوفتم .

خیلی پاکن خیلی ناب
زهرا برام خیلی عزیزه

آناهیتا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

دقیق و کامل خوندم وانیا
گلوم سوخت
نمی دونم تقصیر کیه؟ اصلا کسی تقصیر نداره اما اگه یه روز بتونم با خدا مستقیم حرف بزنم حتما ازش می پرسم عدالتت کجا بود وقتی این موجود رو آفریدی؟!؟
هیچوقت از این جور آدما نترسیدم البته اونایی که صداهای عجیب از خودشون در نمیارن ( چون از صوت گوش خراش می ترسم!) اما روح بی شیله پیله ی این انسان ها خیلی دوست داشتنیه...

ممنونم از توجه ت
خیلی لطیف و ساده ن

حمید یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

- کم پیش میاد که دلم بخواد اون دنیایی باشه...حالا از همون وقتاس...
دلم میخواد اون دنیایی باشه و پری اونجا حالش خوشتر از این باشه...بدون پنجره فولاد...بدون واسطه...خود خدا دست بکشه رو سرشو قد تمام این سالهایی که زهرا خانوم نبوده زهرا خانوم باشه...حتی دلم میخواد حضرت زهرا حقیقت باشه و یه جای خوب کنار خودش به پری بده...یه جا که هر طرفو نگاه میکنه همه مثل خودش...پری باشن...

- میدونم که اگه چشمای ما یه بار اشکیه خودت با نوشتنش هزار بار بارون شدی...کاش میشد یه چیزی بگم که آرومت کنه...یه چیزی که دلتو قرص کنه کار دنیا انقدرا هم بی حساب نیست که یکی مثل پری قبل از اینکه واسه یه روز خوشبخت بوده باشه پر بکشه...

ممنونم حمیدجان از اینکه خوندی
ممنون از دعات و آرزوت دلم آرووم گرفت
معذرت میخام اگه حس بدی دادم
من هربار که میرم مزارش دیوونه میشم

تامارا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 ب.ظ

وانیاجان
من هر قطعه رو که میخونم اشک میریزم
از پنجره فولاد و اون کبابها
از اوسا کریم و قوزش
از اون عمه خانم با موهاش
از گلدونای شمعدونی
از ماهی گلی که شب عید نذاشتن ببری تو

سلام تامارای عزیزم
ممنونم که خوندی
همه ی اینا که گفتی هنوز برا من زنده است

فاطمه شمیم یار یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

سلاممم وانیا جان
نمی تونم دروغ بگم متن رو کامل نخوندم میدونی که..
بعدا حتما می خونم
الان اومدم احوالپرسی و رفع دلتنگی..همین

سلام عزیز دلم
شما برام یه دنیا ارزش داری صادقم
ایشالله برطرف بشه زودی بیای

paizeeboland دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ق.ظ

tamame pahnaye soratam khise ashke

نمیدونم حس خوبی بوده یا بد که شما رو اشکی کرده

تیراژه (مهرداد) دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ق.ظ http://www.teerajeh.persianblog.ir

قشنگ و پر احساس بود....

ممنونم

گمنام دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ق.ظ http://future-engineer.blogfa.com

سلام دوست من

خوندم ...

کلمه به کلمه شو ...

بغض دارم ...

یه لحظه سکوت ..

می خوام ببارم.....................................

پری پرکشید پیش فرشته ها ...
چون خودشم فرشته بود ...پاک و معصوم...

کاش اون دنیا دست مارو هم بگیره ...

سلام عزیزم
حس خودمم همینه هنوزم ابریم

آوا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ق.ظ

خوش بحال پری..خوش
بحالش.....کاش من ِ
لعنتی...آخ امشب
چه شبیه.....ازون
شب های لعنتی ِ
نابه.......ممنون
وانیا بانو..ممنون
بخاطر این پست
نابت واین اشک
های لعنتی ِ
نابی که رو
صورتم گول
گول سُر
می خوره
پایین...
یاحق...

سلام اوایی
ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی
سبک میشیم
سبک

فرزانه دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:00 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

سلام
به پیشنهاد کیامهر اومدم اینجا. به نظرم این نوع معلولیت خیلی دردناک تر از هر نوع معلولیت دیگه ای هست. اون فضا رو خیلی خوب تصویر کرده بودی. یاد پری گرامی

سلام
ممنون از کیامهر و شما که وقت گذاشتی

افروز دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ق.ظ

عزیزم نمی دانستم قلمت انقدر خوبه فوق العاده بود

ممنونم افروزجان شما لطف داری

افشانه دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ق.ظ

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین

خاطراتی مغشوش

خاطراتی که زتلخی رگ جان گسلد

ما ز اقلیمی پاک

که بهشتش نامند

بچنین رهگذری آمده ایم

گذری دنیانام

که ز نامش پیداست

مایه پستی هاست

ما ز اقلیم ازل

ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم

چو یکی تشنه بدیدار سراب آمده ایم

ممنونم از این متن زیبا

محبوب دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ق.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

تموم لحظه هایی که نوشتی رو حس کردم...
چقدر با طراوت و نمناک بود... عین تازگی هوا بعد از نم نم بارون ...
عزیزم پری ...
عزیزم زهرا خانوم...
از حالا صد تومنی واسه من یه مفهوم داره و منو یاد یه چیزی میندازه ...

خوشحالم اومدم اینجا...

سلام
محبوب بانو ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی
ممنونم از حضورت
صدتومنی امامی

ژاکلین دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ http://17pm.blogfa.com

وانیا.....................
دلم برای همه ی پری های دنیا گرفت. همونها که تنها فرشته های روی زمینن......

ژاکلین جان
منم دلم برا اینهمه معصومیت میگیره

logos دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ق.ظ http://rationalism.blogfa.com

زده م زیر گریه بدجور ...
امروز ظهر باید برم دانشگاه ... از گرما میترسم ... بخاطر همین هر از گاه میرم یه چرخی دمِ در میزنم ببینم اوضاع گرما چطوره ... همسایه هامونو میبینم که یکی یکی از خونه هاشون میان بیرون و وسطِ کوچه بطری آبشونو سر میکشن ...
امروز در محلۀ ما هیچ کس روزه نیست ...............
اما روزگاری پنجره فولاد منتها آرزوی مردمِ ساده ای بود که با سه تا سیخ کباب و گوجه سیر میشدند ...
جای مردم امروز آنجایی ست که جای پری نبود .........
متن بسیار زیبا بود. ............ لذت بردم ...

ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی
سادگی هاهم عوض شدن انگار سادگی ها تو ذهنمون جا موندن

یک زن ذلیل دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ق.ظ http://1zanzalil.persianblog.ir

سلام. متن قشنگ و روانی بود که اشک ما را هم روان کرد.

نظر نمیتونم بدم. اعتراف میکنم که هیچی از این زندگی نمیدونم...شاید یه روز فهمیدیم که این امدن و رفتنها از بهر چیست

سلام
شاید یه روز بفهمیم ولی کی و کجا؟

ماه نو-بهار دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ http://thenewmoon.blogfa.com/

چه قدر محشر بود
خیلی خوب بود
خیلی
خیلی
دنیای آدمایی که نزدیک ما هستند و یه دنیا ازشون فاصله داریم...

ممنونم
دنیایی همین نزدیکی
همین حوالی
همین کوچه پس کوچه های غبارگرفته ی قدیمی

دلژین دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ http://drdeljeen.com

میلاد دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ

دلم می خواهد گریه کنم یه عالمه گریه کنم

چیزی نگو

هیچی نمیگم
فقط سکوت

مذاب ها دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ http://mozabha.blogsky.com

گاهی حال و هوای دل ابری میشه ، درست مثل اونروز که در تو صورت شما محکم بسته شد و راهتون و کشیدید و رفتید....
گاهی بعضی از نوشته ها روی سنگ های قبر آدمو شکه میکنه و گاهی بعضی از زندگی ها این باورو به افکار آدم تزریق میکنه که انگار جهنم و بهشت توی همین دنیاست....

خیلی زیبا و با احساس نوشته بودی دوست عزیز...
تبریکم را پذیرا باش.

ممنونم
خیلی جاها در تو صورتمون بسته میشه گاهی بی توجه رد میشیم میریم
انگار گاهی بهشت و جهنم توی همین دنیاست

ناهید دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ http://nahid2369.blogfa.com

وای وانیا چقد قشنگ نوشته بودی
همش مثه یه فیلم از جلو چشام رد شدن
یه حس عجیب دارم خیلی عجیب

ممنونم ناهیدبانو
من همیشه از خاطرات پری حس عجیب دارم

هاله دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ http://assman.blogsky.com

حالا دیگه زهزا خانوم صداش می کنن ..

حیف
اما من هیچ وقت نتونستم بگم زهرا خانوم
حتی همین حالا بجز وقتی که میرم مزار و نوشته رو سنگ قبر رو میخونم و دلم اتیش میگیره

کوالا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 ب.ظ http://www.kouala.blogsky.com

سلاااااااااااااام آبجی وانیای عزییییییییییز
سرسنگین شدی ها دیگه نمیای اون طرفا؟؟؟؟؟

اولندش که من اگه جای تو بودم می دادم یه پیشکار همرام باشه تا اون کیف رو حمل کنه

دختر آرتروز نگیری با این همه وسایل توی کیف !!11


و اینکه چه حالی گرفت این پست آخرت چقدر غمگین بود

سلام آجی
ریدرم ترکیده نمیفهمم کی آپ کردی
معذرت اما حرفای دلم بود

شازده کوچولو دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

عالی بود وانیا
جدی میگم
اینقدر قشنگ و ملموس از پری یا به قول خودش زهرا خانوم نوشتی که حسش می کردم
خدا به بعضی از آدما چه زندگی مظلوم و معصومانه ای میده.
خوش به حالشون

ممنونم میثایی
زندگی که من فقط شاهدش بودم
خوش بحالشون با همه ی اون سادگی ها

کیانا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

یلدا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:11 ب.ظ http://delnebeshteh.blogfa

خیلی قشنگ نوشته بودی خونه رو دیدم بوی کاهگل رو حس کردم پری رو کنار اون پنجره فولادی دیدم
دبیرستان که بودیم ما رو بردن یه جایی که به کم توانان ذهنی اموزش های اولیه رو میدادن اونجا خیلی حال بچه ها بد شد جووش خیلی داغونمون کرد از اون روز فیلم هم گرفتیم هر وقت می بینمش گریه ام میگره امروز که اینو خوندم یاد اون روز افتادم
خدا رحمت کنه پری رو

ممنونم
من هنوزم پری رو دوست دارم

محدثه تهرانی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:45 ب.ظ

سلام از پری برام تعریف کرده بودی
ولی این متن برام بازم تازه بود
قلمت واقعا عالیه

محدث جان یادته چقدر گفتم
اما وقتی اینو نوشتم دلم خیلی گرفته بود با تموم حسم نوشتم

کرمانیان دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ب.ظ

مخاطب خاموش این همه وقت به حرف اومد با این متن
زیبا بود بانو زیبا

ممنونم لطف کردین

salam دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ

ghashang bud

سلام
ممنونم

فلوت زن سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ق.ظ http://flutezan.blogsky.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام وانیا !!

خوش به حال پری !!! اون یه پری ِ واقعی بوده !
پری ها زمینی نیستن ، واسه همینه که روو زمین نمی تونن تاب بیارن ! روحشون توو جسم ِ زمینی نمی گنجه ، خیلی بزرگتره ، خیلی !

دلم پر بود موقع خووندن ، بغض !!! چشمام خیس بود ولی وقتی تموم شد خوشحال شدم برا پری که راحت شد...فقط توو دلم گفتم :
خوش به حال ِ پری...

سلام عزیزکم
به معنی اسم و کامل کلمه
ممنونم که خوندی

بهنام سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:04 ق.ظ

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااوه

خیلی قشنگ نوشتی...

میفهمم پری چه جور بچه ای بوده... دخترخالم یه چیزی تو همین مایه هاست با این تفاوت که نمیتونه حرف بزنه... واقعآ فوق العاده اند اینجور آدما... اوج احساس و درک
نمیدونم چی بگم...

سلام ممنونم
معذرت از حس بدی که دادم

رها پویا سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:34 ق.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

میدونی عزیزم درک میکنم با تمام سلول هام...
رسول رو توی دل کور یادت میاد؟ اون کتاب رو که میخوندم روانی ام میکرد و حالا این پست تو. تمام وجودم رو بغض گرفته. من مفهوم خیلی از اتفاق ها رو متوجه نمیشم فقط میدون هیچ چیزی اتفاقی نیست...
نمیدونم
نمیدونم

سلام
میفهمم حس الانتو

م . ح . م . د سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ب.ظ http://baghema.blogsky.com/

الان مثلا کامنت گذاشتی برای خودت بگی اول شدی ؟!

برم بخونم میام

شما راحت باش با خودت

م . ح . م . د سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ http://baghema.blogsky.com/

چی بگم ...

نمیدونم

کهربا سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ

چندوقت نبودم حالا با این پست محشر دهنم باز موند باور کردم که منم کنار اون زندگی و روزا نشستم و دارم تک تک لحظه ها رو زندگی میکنم

شما سک سک میکنی کلا
ممنونم که وقت گذاشتس خوندی

طهماسب سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ب.ظ

آرزوی خیلی هامون روی سنگ برآورده میشه
زیبا بود

ممنونم

گمنام سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:01 ب.ظ

بعضی چیزها را نمی شود تمام کرد

بعضی چیزها با آدم میماند تا ...

بعضی چیزها واقعا درد دارد ...

هرچه بخواهی دورشان کنی نزدیکتر می آیند

و تو می مانی کجا نگهشان داری

تا مدام خودشان را به رخت نکشند !

بعضی سوال ها انگار بناست که همیشه بی جواب بمانند ...

مثل محو شدن حست ...

این همه دور ماندنت از من ...

و تمام دل کندنت ... . . .

بعضی چیزها ماندنیست ...

ممنونم از کامنتهای زیبات

ویروس سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ

زیبا بود

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد