برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

پری بچگی هام ...صدتومنی امامی...پنجره فولاد یا سه تا سیخ کباب


کوچه های تو در توی تنگ و باریک،عطر کاهگل بارون خورده،خونه هایی با درهای چوبی،هوای خنک و عجیب این روزهای گرم تابستونی،ده سالی میشه که از این کوچه ها رد نشدم...درست از همون موقعیکه پری از اونجا رفت...این بخش از شهر و خاطره هامو خط زده بودم...اما بازم رفتم،اینبار اتفاقی سر از اونجا درآوردم...درست جلوی در چوبی کرم-قهوه ای که وایسادم تموم عطر خونه و خاطرهامو یه جا نفس کشیدم...در که باز بشه...پله ی بلند ورودی،تو رو میبره چندمتر پایین تر از سطح زمین...سبوی آب با یه لیوان فلزی که همیشه درش گذاشته و همه از همون آب میخورن!!گلیم نخنما شده ی ایوون پایینی،باغچه ی کوچیک با درخت بلند توت سفید و حوض کوچیک فیروزه ای،آشپزخونه و اتاق کوچیک شش متری با سقف تیری،سماوری که همیشه روشنه بجز تابستونها و یه تصویر خیره کننده از ضامن آهو یادمه اونروزا امام رضا و آهوهاش از قد من بلندتر بودن،از اتاق که میای بیرون بوی مرغدونی کوچیک و تاریک اذیتت نمیکنه،وایمیسی و زل میزنی به خانوم حنا که همیشه تخمهاش خوشمزه ترین تخم مرغ دنیاست...زیرزمین با سقف گنبدی رو هیچ وقت ندیدم...هیچ وقت...از چهار تا پله که اوج بگیری روی ایوون بالا که بایستی همه ی سادگی و تازگی خونه زیر پاهاته،تارمی فلزی با جاگلدونی هایی که همیشه گلدون های شمعدونی جاشون اونجاست بجز روزای آخر اسفند که گلهای شبو میشینن اونجا و شمعدونی ها توی طاقچه های ایوون بالا و لب حوض تو حسرت بالا نشینی...سرتو که دولا کنی از در چوبی میگذری و میرسی به اتاق پذیرایی و مهمون...اینجا همه چیز به سادگیه همون پایینه...فقط مهموناش ممکنه فرق کنن...اینجاهم پر از طاقچه است..یکی پر از عکسای سیاه و سفید جوونای قدیمی فامیل...یکی چراغ خواب قرمز قدیمی...یکی اسباب چایی،میوه خوری بلور سبز و شیرینی خوریه چینی قدیمی با فرشته کوچولویی که روی درش آروم دراز کشیده...با اون میشکاهای شکلاتی...یکی هم جای تلویزیون سیاه و سفید با پوسته قرمز قدیمی که همیشه شبکه دو رو نشون میده (هنوزم مجری با ریش ستاری رو یادم میاد)...یکی از طاقچه هام مخصوص اسباب بازی های پری ...


اینجا خونه ی پریه...خودش میگفت زهرا خانوم...اما ما پری صداش میزنیم...دخترعمه 39ساله ی بابا که وقتی خیلی کوچیک بود در اثر تشنج...عقب افتاده ذهنی...هنوزم برا گفتن این کلمه اکراه دارم...بزرگ بود اما به اندازه ی تمام بچه هایی که دوستم بودن بچه بود و دلش صافتر از همه ی بزرگای دور و برم...بهترین دوستم تو تمام سالهایی که باهاش بودم...هرچند بریده بریده حرف میزد و من متوجه نمیشدم اما از ته دل میخندید...دنیاش رفتن حرم امام رضا بود...تو تمام سالهایی که عمه جان زنده بود هرسال تابستون پشت پنجره فولاد میبستش و میرفت مهمون خونه ی حضرت و ظرف میشست...ظهر با یه ظرف قیمه بدون کوچکترین تغییر برمیگشتن مسافرخونه و فردا دوباره...پنجره فولاد...دفعه ی آخری میگفت: آقا اومده به خوابش و جوابش کرده برا شفا...همون روزی که رفته بودن با تموم پولشون نون و کباب و گوجه خورده بودن...سالهای بعد خاطره اش از مشهد همین بود همون کیف آخری که بعدش مادرش مرد...مادری که از کل زندگی فقط کار تو خونه ی مردم رو فهمید ...پول جمع میکرد تا تابستون حرم آقا که میره یه راست بره پنجره فولاد برا شفا...هنوزم عکسش با پری جلوی پنجره فولاد با اون لبخند پر از درد ،صورت نقلی و موهای مشکی فرق از وسط روی طاقچه اتاق پذیرایی جلو صورتمه...

اوسا کریم پدر پری...اوسای گیوه چینی و کفاشی بود با یه قوز بزرگ پشتش و سری که مو نداشت...همیشه ازش میترسیدم اما با خنده هاش دنیای بچگیم شیرین میشد...اونم چندسال بعد از عمه مرد...وقتی مرد دیگه قوز نداشت پشتش صاف شده بود و میخندید... پری تنها شد با اون خونه که از خونه ی ما خیلی قشنگتر بود...بوی زندگی داشت...با همه ی فقرش...بهترین و بزرگترین خونه ی دنیاست...حاضرم هر چی دارم بدم و برا چند لحظه برم تو اون خونه ، وایسم روی ایوون بالایی و زندگی رو نیگا کنم...

 

پری...دختری که همه ی بچه ها ازش میترسیدن و فرار میکردن اما من از اینکه باهاش دوستم و راه میرم خوشحال بودم...اسباب بازی هام مال هردومون بود...تمام عشقش داشتن یه صدتومنی بود با عکس امام،بهش میگفت صدتومنی امامی...ده تومنی و پنج تومنی هام که جمع میشد هی جمع میزدم تا بشه صدتومن اونوقت راه میفتادم دنبال صدتومنی امامی برا پری...بوسم میکرد و فقط میخندید و مینداختش توی قلک قرمز پلاستیکیش...عاشق یه چیز دیگه هم بود اسباب بازی...موقع مشهد بابا براش قلک رو پاره میکرد پولاشو میشمرد...میذاشت توی کیسه کوچیکش مینداخت گردنش برا خرید اسباب بازی از مشهد....خونشون پر بود از اسباب بازی های جورواجور...که نمیدونم الان کجاست؟؟؟

بعد از مرگ مامان پری...تاراج همسایه ی روربری شون شد عمه ی پری...زنی که بقول همه بچه ش نمیشد و شوهرش مرده بود و تو یه خونه ی کوچیک مثه پری زندگی میکرد فقط با این تفاوت که خونش حموم هم داشت.....زن مهربونی که گوشاش سنگین بود اما دلش صاف بود بهش میگفتن:زن آدم...اسم شوهرش آدم بود...شبهای عید که میشد ماهی گلی که میخریدم یه راست میرفتم خونه پری که تنگ ماهی شو شسته بود و منتظر ماهی بود...


وقتی تاراج مرد من بزرگتر شده بودم...خیلی بزرگتر...غم پری تو اونروز و گریه هاش هنوزم یادمه...پری رفت اونجایی که همیشه ازش میترسید...میگفت: زهرا خانوم جاش اونجا نیست...دایی داره...خاله داره...اونجا جایه خل و چل هاست...اما پری رفت اونجا... وقتی برا اولین بار رفتم به اون مرکز برا اولین بار تو زندگیم از عقب مونده های ذهنی ترسیدم...اما از پری نه...موهاشو از ته تراشیده بودن...روسری سرش نبود...دیگه لباسای رنگی نپوشیده بود...یه دست طوسی پوشیده...دیگه نمیخندید...یه بار دیگه  شب عید رفتم اونجا اما ماهی گلی رو دم در ورودی ازم گرفتن...لگنش شکسته بود...دیگه راه هم نمیرفت...شب عید براشون کفش سفید خریده بودن با روسری های رنگی...یه مشت صدتومنی امامی تو مشتم بود وقتی بهش دادم بازم خندید...بوسم کرد...به دوستاش گفت:این آجیمه...فقط اشک ریختم،همشون بوسم کردن...منم شدم آبجی همشون...


بالاخره پری یه روز سرد زمستون تو خونه ی پرستارش،مرد...مرد...


فقط آرزوش رو اون سنگ سرد برآورده شد...زهرا خانوم...


در تو صورتم محکم بسته میشه،راهمو میکشم و میرم....هوای دلم ابریست...



نظرات 55 + ارسال نظر
مرده شور خونه سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:41 ب.ظ http://themorgue.blogfa.com/

حتی اگر تذکر هم نمی‌دادی که اول متن رو بخونیم و بعد نظر بذاریم متنت اونقدر گیرا بود که با خوندن اولین کلمه‌اش بی‌وقفه تا آخر بخونیش و همگام با غم نویسنده‌اش گریه کنی...
شک نداشته باش که پری یا همون زهرا خانوم تا همیشه با خنده‌های شیرینش می‌بینتت و تا همیشه با صدتومنی‌های امامی و ماهی‌های گلی‌اش شاد خواهد بود....

ته مانده های یک مرد سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:39 ب.ظ

این خاطره های لعنتی خوب و بدش آدمو داغون میکنه!!!

نازنین چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ

سلام.
ممنونم که تو وبلاگ باغ بی برگی تولدمو تبریک گفتین.
از لطفتون ممنونم.
بهتون سر میزنم دوباره.

از خاک کمتریم چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ق.ظ http://dusty.blogsky.com/

برای تو:
"روزگار کودکی برنگردد، دریغا"
برای پری:
رفت پیش پری‌ها
برای پنجره فولاد:
"کو، کو، کجاست؟"
برای تاراج:
زندگی همه‌اش تاراجه
برای ما:
چقدر زود دیر می‌شود

... چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ

دلم میگیره
وانیا خیلی دوست دارم این حرفا رو
پری یه پری واقعی بود و هست

واقعی ترین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد