برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

نمیدونم من اضافی بودم یا چنگالا کم بود؟!!



از وقتی اومدم یه ریز کله ش تویه فریزره یا یخچال نمیدونم یه غذا درست کردن چقدر سخته که هی بالا و پایین میره ،هی چپ و راست،جلوم رژه میره،دستشو گرفتم و گفتم:ااااااااا بیا بشین دیگه سرگیجه گرفتم،یه نیگایی بهم کرد و گفت:قربونت برم منکه دارم گوش میدم به حرفت تو حرفتو بزن منم کارمو میکنم....

چند دقیقه بعد...دستمو زدم زیر چونم و دارم نیگاش میکنم...داره با وسواس هی تیکه های یخ زده ی مرغ رو برانداز میکنه...آرووم پرسیدم داری چیکار میکنی...میگه:نمیدونم چقدر بپزم؟؟ پرسیدم مگه مهمون داری؟؟؟

انگار هیپتنوتیزمش کرده باشن...به یه تیکه مرغ تو دستش زل زده...انگار داره یه چیزایی میبینه...تا اومدم حرفی بزنم،خودش شروع کرد حرف زدن...

من از کوچیکی خیلی مرغ دوست داشتم...میگم خیلی ینی خیلی ها...ینی اگه یه روز تقی به توقی میخورد و مامان مرغ میپخت انگار مهمونی دعوت بودیم...وای یادش بخیر مهمونی که میرفتیم اگه مرغ نبود دمق دمق میشدم و اگه بود که شب یه کتک سیر میخوردم ...مامان میگفت سر سفره هول میزنم آبروش میره...مامان که مرغ میپخت،تیکه هاش کوچیک بود... همش میپرسیدم مامان چرا مرغایه ما از عروسیا کوچیکتره...اما هیچ وقت مامان جواب نمیداد...خودم بعدنا وقتی بزرگتر شدم فهمیدم چون ما خیلی بودیم...یه خونواده ی هفت نفره...

هیچ وقت یادم نمیره اونروزی که مامان مرغ پخته بود و سعید خونه نبود...همش شیش نفر سرسفره بودیم...طبق معمول هر وقت مرغ داشتیم من سفره رو پهن میکردم و زودتر از همه میشستم سرسفره...خیلی کوچیک بودم اونقدری که یادمه اونروزا تازه چنگال مد شده بود...یکی از فامیلای فیس و افاده ای مامان برامون یه دست چنگال از مکه آورده بود از همین حلبی های بدرد نخور...هرچند ما همینشم نداشتیم و همش با یه تیکه نون برنجو هل میدادیم تو قاشقمون...اینقدر با سیما به مامان اصرار کردیم تا بازش کرد و از اونروز همه مثه عروسیا غذا میخوردیم البته بجز من که نفر هفتم و آخری بودم،هروقت یکی نبود من چنگال داشتم برا غذا خوردن...نمیدونم من اضافی بودم یا چنگالا کم بود؟!!

یه مدت همش این سوال ملکه ذهنم بود...

اونروزم  سعید نبود و مامان مرغ پخته بود منم چنگال داشتم با ذوق چنگال و قاشق دستم بود و منتظر غذا البته هنوز درست یاد نگرفته بودم چطور دستم بگیرمشون...

مامان عادت داشت با قابلمه میومد سر سفره...برنج و تو بشقاب هرکسی کشید و سرگرم تیکه کردن مرغا شد تا مثه همیشه برا هرکسی یه تیکه بذاره رو بشقابش...یه تیکه سینه مرغ درسته گذاشته بود تو بشقاب خورش کنار من و سرگرم حرف زدن بود...نمیدونم چی شد که یهو چنگالو زدم تو مرغ و درسته گذاشتم تو بشقابم...کلی ذوق داشتم که یهو مامان از تو بشقابم برش داشت...غر زد که این ماله همه ست تو که تنها نیستی...بغضی که نشست تو گلوم نذاشت ناهار بخورم...باورت میشه از مرغ بدم اومد...تو عالم بچگی خیلی بهم برخورد...خجالت کشیدم...

همینجور که داشتم نیگاش میکردم یه قطره اشک دوید تو چشماش...زد زیره خنده و گفت:

حالا هروقت مرغ میبینم بغضم میگیره...

سمیرا خودشو زد به بیخیالی و سرگرم کارش شد...انگار دوباره خجالت کشید...اینقدر بغض داشتم که یادم رفت چیکارش داشتم...بلند شدم،که برم...هرچی اصرار کرد برا ناهار بمونم...نتونستم...


این داستان واقعی بود.



بعدانوشت:بفرمایید افطار،بازهم کیامهرباستانی و دوره همی از نوع جوگیریات.


نظرات 45 + ارسال نظر
jash پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ

باز باریک الله معرفتش که صادق بوده، خیلی از ماها ترس و خجالت داریم از بیان خاطره هامون،
مثل همیشه زیبا بیان شده بود تبریک میگم
خسته نباشی

منم تو همین صداقتش موندم و دارم دودو میزنم که هیییییییی
این سمیرا بود اینارو گفت!!
ممنونم از لطفت
ممنون

jash پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ق.ظ

راستی مگه من چمه که نگم اول شدم جایزه میخوام

بله شما هم اول
جایزتون محفوظه

بــاران پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ق.ظ http://the-rain.blogsky.com

هممون پریم از اون بغضا ... فکر که میکنی بهش بنظرت احمقانه میـــآد ولی انگار تو وجودت ریشه دوونده /
دلم خواست بغلت کنــــم ...

آره باورت نمیشه اما به همین روونی بود

طهماسب پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 ق.ظ

داستانهای کوتاه زیبایی مینویسید اما پر از غم هستند

ممنونم معذرت اگه غمگین میشید

کیانا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

نشد اول شم میکشمت بچچه
هییییی دیرخبردارمیشممممممممممم

داستان خوبیه ..یعنی خوب که نه نمیدونم ...تلخ و شیرین زندگی ..داشتن و نداشتن ...
نمیدونم ... چقد بچه ها لطیفن ...

کیاناااااااااااااااااا منو نکششششششششششش
خیلی لطیف

مکث پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 ق.ظ http://maks2011.blogsky.com

اوه... چه خاطره ای چه داستانی چه واقعیت تلخی... من خیلی خوب تونستم این دخترخانم کوچولو رو با اون ذوق فراوانش برای خوردن مرغ تجسم کنم... و همینم تلخ بود...

من هنوزم تو اون حس خجالت بچگیش گم شدم

سایه سپید پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:12 ق.ظ http://khateratEgahBgah.persianblog.ir

یه حسی بهم دست داد...یه حس خجالت...شاید برای اینکه هیچ وقت این حس رو توی عمرم تجربه نکرده بودم....شاید برای اینکه این چیزا هیچ وقت آرزوم نبود...
نمی دونم....
خدایا شکرت...
خیلی زیبا این واقعیت تلخ رو نوشته بودی...خیلی زیبا

ممنونم
حس خجالتش برامنم دردناک بود واقعا

بهنام پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ق.ظ http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلاااااااام
چه قدر قشنگ نوشتی...
نمیدونم من اضافی بودم یا چنگالا کم بود؟!

خدا رو شکر که تازه سحری خوردم وگرنه با دیدن این عکس از گشنگی تلف میشم که! یادم باشه تو طول روز صفحه ات رو باز نکنم!!!

سلام
ممنونم
ینی توام اینقدر مرغ دوست داری یا کلا شکمویی؟
زود اعتراف کن

تیراژه پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:32 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

به دلم چنگ زد پستت
کاش پیشش میموندی
شاید هم همون بهتر که نموندی
حتما حال خودت خرابتر از حال ما بوده که با خوندن این پست بغض کردیم...سنگ صبور خوبی بودی براش
امیدوارم سمیرای ما دیگه حسرت هیچی تو دلش نمونه..هیچی

نمیتونستم بمونم
بغض کردم خجالت کشیدم
کاشکی دیگه از این خاطره ها تو دلش نباشه

پانی پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ق.ظ http://marg0zendegi.blogfa.com

نود در صد نوشته هاتو برای این دوست دارم که بی پرده و رک می نویسی .. خجالت نمی کشی ...
من هیچ وقت نمی تونم عین تو بنویسم همه ما یه جورایی پر از این جور دردهاییم ...

ممنونم آجی پانی
هممون پر از دردیم

الی پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ق.ظ http://aGHAYEDEYEKMATARS.BLOGFA.COM

آخی خدا.
چه بچه ی نازی بودی تو.
منم اگه بودم اون روز اشک میومد تو چشام چون تو مورد بچه ها خیلی حساسم.
مرسی جانم.
در ضمن آپم و منتظرتم.

ممنونم
حتما میام

فرهاد پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ب.ظ

حال و هوام اشکی شد وانیا خانوم
چقدر ساده و زیبا نوشتین

ممنونم

logos پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ب.ظ http://rationalism.blogfa.com

آنچه در کودکی اتفاق می افتد مادامی که زنده هستیم با ما میماند ........
زیبا بود .................. بسیار...............................

ممنونم
همیشه میمونه یه گوشه ی حافظمون میمونه

دکتر حامد | ایالت خودمختار روانی ها پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ب.ظ http://ravaniha.ir

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ب.ظ

سلاممم وانیا جانم
انقدر ملموس خاطره ها رو به تصویر میکشی
که گاه مور مور بدنم رو حس می کنم عزیز جان...
انگار هر کس یه خاطراتی از کودکیش داره که موندگاره و مخفی و گاه ناخواسته رو میشه...

سلام عزیزم
ناخواسته رو میشه واقعا
ممنونم

علیرضا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

چی بگم آخه !

نمیدوووووووووونم
تازگی ها چرا میای اینجا حرفت نمیاد زبونت کجاست علی؟

آترا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.bosehayedelvapasi.blogfa.com


عجب داستانی بود دختر!
داستان که نه واقعیت

خودمم هنوز تو فکرشم

ته مانده های یک مرد پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ http://tahmandeha.blogfa.com

ما میتوانستیم عمری طولانی داشته باشیم
اگر خاطره ها میگذاشتند....

اگر خاطره ها بگذارند....

Sajjad پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ب.ظ http://www.MLBK.blogsky.com

چه جالب... مرغ که اینقدر خوشمزه نیست آخه... بعدشم مامانش راست گفته دیگه... یقیه هم آدمن!!!
ولی من اگه بودم یه بوس میکردمش بعدش میزدم تو حالش!!! یعنی میگفتم این ماله همه هست نه فقط تو!

اااااااااا تو نکنه داییش بودی که اینقدر از مامانش دفاع میکنی؟

تامارا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام
وانیا چشمامم اشکی شد عزیزم
چه راحت حرف زده از خجالتش از کودکیهاش
کاش هممون جسارت داشتیم یکم

ما(ریحانه) جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ق.ظ http://ghahvespreso.persianblog.ir

زندگی اون موقع ها سخت بود.. مردم اون زمان قدر زندگی رو بهتر میدونستند تا الانه..
چقدر دل بچه های کوچیک زود میشکنه... خدا کنه ما ها بتونیم این موضوع رو فراموش نکنیم و دل بچه هامونو نشکنیم

سخت بود...الاننم زندگی های سخت کم نداریم ...ما بیخبریم...
کاش دله هیشکی نشکنه

آوا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:42 ق.ظ

خیلی قشنگ بود وانیا بود
خیلی زیبا نوشتین...
نصفه شبی یجوری
...................

یاحق...

ممنونم
ببخشید حالت خراب شد

آوا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ق.ظ

سطر اول وانیا بانو
منظورم بود.....
ببخشید دست
خطم نصفه
شبی تپق
می زنه
یاحق...

عزیزم عیب نداره آوایی گلم

مامانگار جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ق.ظ

...وانیای عزیزم...
...قصه خونواده های پرجمعیت ..قصه درد دل مادرایی ست که همیشه مقسم بودن !..به عدل و مساوات !..
..به مهر وعشق وحسرت !...
...مرسی نازنینم...

مامانگارجونم
چقدر قشنگ تو دوتا جمله وصف کردی
ممنونم که خوندی

کهربا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ

واقعیت تلخ
ممنون خاطره ی تلخی رو زیبا نگاشتید

خواهش میکنم

maede جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ http://www.maryma.blogfa.com

salam vania jan ...!!
webet kheyli ghashange ....!!!
mer30 ke behem sar zadi ...!!!
man to ro linkidam ....!!!
to ham age khasti man ro ba esme panjereye dosti belink...!!!
khoshal misham ...!!!
baz ham behem sar bezan ...!!!
movazebe khobi hat bash ...!!!
bye

سلام مائده بانو
ممنونم

حمید جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

"قصه خانواده های پرجمعیت...قصه درد دل مادرایی که همیشه مقسم بودن...به عدل و مساوات...به مهر وعشق و حسرت"...

کامنت مامانگار محشر بود...
دوس دارم به احترام این جمله ها فقط سکوت کنم...اگر قراره نشانی ازم در کامنتای این پست بمونه دوس دارم اون نشان تعظیم تمام قدی باشه که در مقابل بزرگی و زاویه نگاهشون کردم...

منم تکمیل کننده ی پست رو میذارم همین کامنت و پاسخ همه ی سوالای ذهنم هم گرفتم

بهروز(مخاطب خاموش) جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ب.ظ

وانیا...معرکه بود...خیلی قشنگ بود...دمت گرم.

ممنونم
شما کجایی؟
وبلاگ رو چی شد؟؟؟؟؟؟؟

دلارام جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:45 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

چه حس تلخی اومد سراغم . یاد یه موضوعی افتادم :
چند وقت پیش به همراه گروهی رفته بودیم به یکی از این مراکز که کودکان بی سرپرست رو نگهداری میکنن.دوستم از یکیشون پرسید ،بزرگترین آرزوت چیه ؟
میدونی چی جواب داد ؟
گفت : مرغ بخورم ...
و منی که بغض گلوم رو فشار میداد ،درست مثل حالا

دلی جان بغضم گرفت

گلدونه جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ

لایک به کامنت مامانگار

موافقم

سهبا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

جه تلخه این واقعیات زندگی ... خیلی تلخ ..

خیلی تلخ
مراقب دخترایه گلت باش

م مثل میترا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ http://mitra-khanabadi.persianblog.ir

سلام
خاطره ی جالبی بود گرچه کمی هم تلخ بود
ماهم با آش رشته به روزیم

سلام
بچشم
سرمیزنم

تارک دنیا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ http://nuns.blogfa.com

دنیای ما پره از این اتفاقا . متاسفانه ! روایتش را بسیار خوب نوشته بودی اما این همه نقطه ... میان کلامت ؟!

بعضی جاها کلام و زبان قاصره

وکیل الرعایا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ب.ظ http://razeman.blogsky.com

آه ... از این خاطرات کودکی ... کودکی غیر از رنج چیز دیگه ای نداره ... اصلا کودکی یعنی محنت و غم !!! کودکی یعنی خاطراتی که بعد از گذشت سالها ی سال ، وقتی یادشون میافتی ، بازم به اندازه ی همون بار اول ، احساسی تلخ رو زی زبونت حس میکنی ...! می دونستی ما تنها و تنها یک بار تمام احساسات رو تجربه میکنیم و بارهای بعدی که اون احساس ها به سراغمون میان ، همون تجربه ی اوله که در دوران کودکی تجربه شون کردیم ؟ به همون کیفیت و با همون احساس ؟ فقط ممکنه شدت و ضعفش تغییر کنه ...
کودکی دوران بسیار بسیار مهمیه در زندگی ماها ... اما متاسفانه اونقدر که لازمه بهش آگاهی نداریم .

خاطرات تلخ و شیرین کوکی
چه خوب گفتی همین حسها برامون تداعی میشه باهربار فکر کردن بهش

ساندر یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ http://sander.persianblog.ir

آخی...
یاد مامانم افتادم که اون موقع ها براشون پلو خوردن آرزو بود. گاهی ما اصلاً درک نمی کنیم چقـــــــدر خوشبخت و راحتیم و همش درگیر چیزای احمقانه ایم. یه دوستی می گفت ما آدما باید تو مسائل مالی به پایین نگاه کنیم تو مسائل معنوی به بالا. اما متأسفانه کاری که ما می کنیم کاملاً برعکسه!

گاهی یه چیزایی تعریف میکنن که دلمون آتیش میگیره
اما سمیرا هم نسل خودمونهپفرقی نداره این نسل یا اون نسل خاطره ها خوب یا بد باهامون میان

دکولته بانو یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ

چه تلخ ... چقدر ناشکریم ما ...

تلخ...ما ناشکریم ...خیلی ناشکر

ماه نو-بهار یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://thenewmoon.blogfa.com/

چه تلخ
چه...
هیچی ندارم بگم
هیچی

ممنون که خوندی

محدثه تهرانی یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ

کاش بیشتر از اینا حواسمون به اطرافمون بود برا هرچیزه کوچیکی غمباد نمیگرفتیم
غمهایی تو دل بعضی ادما هست که من و غمم یه ذره شم نیستیم

غمی که دله آدم میگیره با هربار شنیدنش

بهارین دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام مانیا
اسمت قشنگه...خوشمان آمد
داستان واقعیت هم جالب بود...احساساتم برانگیخته شد
فکر کنم دوست جدیدم باشی و اگر دوست داشته باشی دوست جدیدت باشم
من با اجازه لینکت می کنم اگر تو هم افتخار بدی خوشحالمان میکنی

سلام
من وانیا هستم
خواهش میکنم

ماهک دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

افرین به روراستی و صدافتش و مرحبا به تو که قابل بودی تا باهات صادق باشه ، می دونی خیلی از بچه ها قربانی جمعیت زیاد خانواده می شدن و حالا خیلی هاشون قربانی گرانی میشن ...
باورت میشه همکاری گفت که برای یک خانواده 5 نفره ماهی یک کیلو گوشت می خره شاید هم یک ماه نیم بشه تا دفعه بعدی ..
خدایاا

ممنونم ماهک جونم تو که خودت اهل نوشتنه
دلم گرفت
جامعه خیلی از اینا داره ما نمیبینیم

کوالا کوچولو دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.kouala.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااام آبجی وانیای گلم


نمیدونم چی بگم از لحن روایی نابت تعریف کنم وخندم از سوالات تو ذهنت یا بغضی که در اثر همزاد پنداری با عالم کودکیت تو گلوم خشک شد


عالییییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووووود

سلام پوری کوچولو
ممنونم

م . ح . م . د دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 ب.ظ http://baghema.blogsky.com/

آبجی خانوم یچی بگم ؟! ببخشیدا اما چشام نمیبینه که بخوام بخونم !!!! بعد افطار میام میخونم

تو که همش گشنه ته

زنـی کـه مـن بـاشـ م ... دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:06 ب.ظ http://www.being-a-woman.blogfa.com

منم مرغ دوس دارم ..... دوس دارم یه مرغ گنده ی تو فری رو فقط یه بار تنهایی بخورم

عزیزم

... چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ

آرزویه کوچیک
غمه بزرگ دل میشه

غمی که همیشه قابل لمسه

امیر حسام شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://bimoghadame.blogfa.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد