موهای بلندی داشت...
کم شنوا بود...
همیشه یا داد میزد یا سرش داد می زدند...
اوسا نصرالله عاشق همین موهای بلندش شده بود و بس...
گوشهاش اونقدر سنگین بود که سالها بعد وقتی بچه ش خواب بود،نفهمید کی،خر
همسایه اومد تو خونه و از رو بچه ش رد شد...میگفت:اگه کر نبودم بچه م سقط نمیشد.
هیچ وقت ندیدمش...
بودنش روهم لمس نکردم...
اما این عکسو زیاد دیدم،تو آلبومای خانوادگی فامیل،هرکدوم دور یا نزدیک یکی از این
عکس دارند،سنگ قبر کوچیکی داره کنار یه دیوار قدیمی،که روش بزرگ و کشیده نوشته:
*حـــــبیبه خـــــــــــــاتـون*
حــبیبه،جده ی من است،همین و بس.
فقط بذار توضیح بدم!!! نزن بابا... میگم واست!!! آخه امتحانام شروع شده... ترم تابستونی... آخ... نزن دیگه... خب باشه... ببخشید که دیر سر زدم بهت!!!
چه جالب... از جدت عکس داری؟!!؟ خیلی جالبه... یعنی چند سال پیش؟!؟
وانیا یه سر به وبلاگم بزن... یه عکسه خشگل گذاشتم!!!!
زیر همان سنگ کوچک مینویسم:
خداش رحمت کناد
خداش رحمت کناد...
خدا رحمتش کنه
ممنون
سلام وانیا
روحش شاد
حالا از اون ور آسمونا احتمالا داره به تو لبخند میزنه که اینطوری ازش یاد کردی...که اینقدر دلت پر صفاست
تو کی اپ میکنی که من نمیفهمم؟اسمت تو گودرم بالا نمیاد یا من خیلی حواسپرتم این روزا؟
اومده بودم بگم چرا آپ نمیکنی که...
راستش این یکی خوب بود
بد خوب بود