برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

چشمای سبز جنت...مداد رنگی جعبه فلزی 12رنگ ...مداد سفید


جنت
دختری تپل با چشمای سبز،رفیق فابریک دبستانم بود همیشه باهم رو یه نیمکت میشستیم،تا اون روزی که دیگه ازش خوشم نیومد،همون روزی که در کلاس باز شد و اون بازرس چاقالو اومد تو کلاس و شروع کرد حرف زدن،گفت:کی بلد یه سوره بخونه؟یادمه تا انگشت توی کلاس بود رفت هوا،منو جنت هم،دست گرفتیم،شاید جادویه چشمای سبزش بود که بازرس اونو انتخاب کرد و جنت شروع کرد به خوندن سوره ی جمعه،تا ته سوره رو بدون غلط خوند،یادمه اونجا اولین باری بود که شدیدا به یه نفر حسودیم شد،اما این تمام دلیل جداییم از جنت نبود!یه هفته ی بعد جایزه جنت رسید،یه بسته مداد رنگی 12تایی با جعبه ی فلــــــــــــزی...اون موقع مداد رنگی هامون 6 رنگ بود و کوتاه با یه جعبه کاغذی دوبار که میتراشیدی اونقدر کوچیک میشد که از دستت کم میومد،بعدها یه لوله هایی اومد که میزدیم ته مدادو بزرگ میشد...جعبه تو کل کلاس چرخید...دیگه جنت تنها کسی بود که تو کلاس مداد رنگی 12 رنگ جعبه فلزی داشت...

از اون روز به بعد هر روز قرآن رو باز میکردم که سوره جمعه رو حفظ کنم شاید بازم یه بازرس میومد تو کلاس و منم مثه جنت مدادرنگیه 12رنگ جایزه میگرفتم...اما منکه تازه 4تا کلمه یاد گرفته بودم بخونم و بنویسم از کلمه های پیچ و تابدار با کلی خورده ریزه و صفر و گلوله رو سر و کله شون هیچی نمیفهمیدم،برا همین قید مداد رنگی 12 رنگ جعبه فلزی رو زدم و با جنت قهر کردم...دیگه از چشمای سبزشم بدم میومد!!!اصلا چه فرقی میکرد که مداد ات 6 رنگ باشه یا12 رنگ،چه فرقی میکرد،دوتا سبز داشته باشی یا یکی،من همیشه قشنگتر از بقیه میکشیدم،حتی باهمون 6رنگ...تنها فرقش تو رنگ سفید بود،همون رنگی که تا همین الان هم نفهمیدم به چه دردی میخوره تو جعبه مدادرنگی؟!!همون رنگی که جنت هیچ وقت بهش دست نمیزد،اون موقعه ها برا اینکه به همه بفهمونم جنت بلد نیس نقاشی بکشه،کلی نبوغ به خرج میدادم تو نقاشی،وقتی همه تو آسمون آبی دفترشون خورشید میکشیدن من آسمونو سیاه میکردم و با پاک کن تو آسمون ماه و ستاره میکشیدم،آرزوم این بود که با مداد سفید ماه و ستاره هامو بکشم...نمیدونم چرا دیگه معلم بهم 20 نداد،فکر کنم از تاریکی میترسید!!!

رویایه مدادرنگی 12رنگ جعبه فلــــــزی وقتی کلاس سوم بازم شاگرد اول شدم،با جایزه بابا تموم شد...حالا دیگه قشنگتر نقاشی میکشیدم،رنگی تر نقاشی میکردم با اینکه مداد سفید داشتم اما دیگه شب نکشیدم و همیشه نمرم 20میشد،سال بعد پامو کردم تو یه کفش که قلم مو میخام،وقتی شاگرد اول شدم بابا برام 4تا قلم مو رینزر خرید،یواشکی شنیدم که گفت:پولش خیلـــــــــــی شده...اینقدر ذوق داشتم که نفهمیدم خیلی ینی چقد،ولی بدونه آبرنگ که نمیشد ازشون استفاده کرد،برا داشتن آبرنگ هم باید یه باره دیگه شاگرد اول میشدم ینی یه سال دیگه صبر میکردم...همون شب گذاشتم بالای سرمو خوابیدم،نمیدونم چی شد که فرداش بعد از مدرسه قلم موها رو بردم پس دادم و 3450تومن پس گرفتم،پول زیادی بود،اما نه اونقدی که بشه باهاش میز و صندلی خرید...یادمه همون سال بابای سمانه برا معدل17سمانه براش میز و صندلی خریده بود که روش مشقاشو بنویسه،آخه بابای سمانه راننده بود و خیلــــی پول داشت اما بابای من معلم...ما تو خونه یه میزه چوبی کوچیک داشتیم و 4تا میرزا بنویس،همین میزی که الان به هیچ دردم نمیخوره،اونموقع چون از همه کوچیکتر بودم هیچ وقت اون میز بهم نرسید و همیشه با دفتر و کتابم رو زمین پهن بودم...از همون سالها بود که کم کم بدم اومد از بچه فرهنگی بودن!!!

چندسال بعد وقتی مطمئن بودم که میتونم نقاش بشم،بازم بابا از فرهنگیت و تجربه ش استفاده کرد و نذاشت گرافیک بخونم و به زور رفتم رشته ی تجربی،رویای رنگ و نقاشی خلاصه شد تو زنگ زیست شناسی که معلم با گچ های رنگی رنگی دل و روده ی آدم میکشید...نمیدونم چرا همیشه دل تو دلم نبود که زنگ بخوره و تخته رو یه جا پاک کنم...فقط گچ سفید رو تخته برام معنی میداد و بس.

امروزی که زل زدم به تابلوی رنگ و روغن آبجیم رو دیوار پذیرایی،خندم میگیره از اون همه استعدادی که ذره ذره گم شد و اینهمه استعداد که یهو تو وجود این بچه شکوفا شد!!!
بعده اونهمه آرزوای رنگی رنگی گاهی فقط سیاه قلم کار میکنم و کاریکاتور...الان مدادم فقط یه رنگ داره اونم

سیــــــــــــــــــــــــاه

هنوزم به نظرم مداد سفید تو جعبه مداد رنگی مسخرس حالا میخاد جعبه ش فلزی باشه یا کاغذی،12 رنگ،24 رنگ یا 2...100 رنگ باشه هیچ فرقی نداره.


نظرات 54 + ارسال نظر
دخترآبان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:33 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

چقد خوب نوشته بودی وانیا ...

من نظر خاصی نمیتونم بدم :دی تو نقاشی تعطیلم :دی

دخترآبان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:42 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

اول تو صفحه ی دوم :دی

سمیرا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

خیللللللی خوشم اومد..از اون نوشته هایی بود که تا آخرین کلمه شو نوشیدم و مست شدم...قلمت قشنگه وانیاجون...قدرشو بدون..خیلی از ماها به جبرروزگار یا به مصلحت اندیشی پدرامون اونی نشدیم که میخواستیم اما همچین بی هیچی هم نبود..مثلا من عاشق روزنامه نگاری بودم رفتم درسشم خوندم اما نذاشتن برم اومدم یه کار اداری مزخرف به درد نخور اما حالا که 5 سال گذشته و من دارم زندگی رو با حقوقی که اینجا میگیرم تجربه میکنم میبینم شاید اگه می رفتم روزنامه الان بیکار بودم و باید حسرت چیزهایی رو که حالا دارم میخوردم البته بعدا روزنامه رو به شکل دیگه ای ادامه دادم ازش دل نکندم منم همونقدر که تونقاشی رو دوست داری عاشق روزنامه بودم و هستم...اما از من می شنوی ازش نگذر تو هر سن و شرایطی میشه نقاشی کشید..مطمئن باش

صادق شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:01 ب.ظ

نوشتت فوق العاده بود .
تصادفا یچیزی رو میخواست جستجو کنم به اینجا برخوردم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد