برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

مرا نتوان خواند اینروزها...گرچه پرم اما گنگم...




نمیدونم دارم به چی چنگ میندازم ...

 

من گاهی بدجور حسهام با هم قاطی میشه شادی و غمم معلوم نیس گنگم...


من گاهی خیلی پرم اما عجیب ساکتم...گنگم...


گاهی تمومه حرفهای دلم پراز جاهایه خالیه...جمله هایی که بیشتر حرفاش سه تا نقطه ست


گاهی جسم و روحم باهم بدجور درگیر میشن...


گاهی بدجور تویه خودم گره میخورم...گاهی اینقدر با خودم میجنگم که بخودم میبازم!!


منم یکی از همین آدمایی هستم که یه روز خیلی خوشن و فردا و فرداها ناخوش...


نمیدونم خوشم یا ناخوشم...هرچی هستم میدونم که این حس رو دوست ندارم...


شاید دلتنگم...شاید تنهام...شاید توی خودم گم شدم...شاید پشیـــــــــــــــــــــمونم از خودم!!


من انسانم...


من حس میکنم...درد را...


من زنم...


من حس میکنم...درد را...


من خیلی وقتها مجبورم.



اینروزها میخام دست از جنگ بردارم میخام فقط لطیف باشم...نمیخام تلاش کنم برای محکم شدن...میخام ترد باشم،میخام بشکنم...میخام سرزنش بشم...میخام نوازش بشم...



میخام زن باشم.