برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

دلم میخاست...من بلدم...دلم میخاد...



دارم فکر میکنم به دیروز،به دیروزی که گذشت منظورم همین یکشنبه ست،که گذشت...

دارم فکر میکنم به اجبار،اجباری که خودم،خودم رو مجبور کردم چیزی که نیستم باشم!!!


دیــروز تمام حواسم به راه رفتنم بود به اینکه چندتا چاله جلوی پام هست به اینکه نکنه سنگفرش پیاده رو بالا پایین باشه و من یهو سکندری بخورم، اصلا حواسم به حرفاش نبود تمام حواسم به کفشای پاشنه بلندم بود درست مثه دختر بچه هایی که وقتی کفش پاشنه دار میپوشن حواسشون به اینه که بتونن تعادلشون رو حفظ کنن و بزرگ بودن خودشون رو اثبات!!!

دیروزم دلم میخاست مثه همیشه با همقد و قواره خودم راه برم با کسی که مجبور نباشم برا نگاه کردن تو صورتش رو پنجه هام وایسم یا کفش پاشنه دار بپوشم!!!

دلم میخاست کتونی بپوشم و آروم راه برم و به حرفاش گوش بدم گاهیم که حوصلم سر میره چندتا قدم بزنم جلو و روبروش وایسم،زل بزنم تو چشماشو یهو بزنم زیره خنده...از ته دل بخندم...بتونم دستشو بگیرمو بدو ام..بدوییم باهمو فرار کنیم از فواره آبی که تو پارک دنبالمون گذاشته...اما مجبور بودم آروم و با وقار قدم بردارم جوری که پام نلغزه...


دیــروز دلم میخاست یه جایی بشینم که خاکی بشم،اصن دلم میخاست کفشامو دربیارمو بشینم رو چمنا،با حرکت آفتاب زیره سایه درختا جابجا بشم...اما مجبور بودم تو هوای خفه ماشین بشینمو از قاب پنجره ش بیرونو نگاه کنم مبادا صورتم آفتاب بخوره یا مانتوی مشکی م خاکی بشه!!!

دیــروز دلم میخاست شیشه ماشین رو بدم پایین و سیلی بخورم از باد، دلم میخاست با صدای بلند محمد علیزاده گوش کنم "جز تو کی میتونه عزیز من باشه" اما مجبور بودم با باد کولر خنک بشم و  ADELE گوش کنم...

دیــروز دلم میخاست تا رستوران پیاده برم و هی غر بزنم گشنمه،یکی هم باشه زیر گوشم بگه شکمووووووووو...دلم میخاست برم همون سالن غذاخوری بی شیله پیله که نه میز اوردر داشت نه منوی درست حسابی همونجایی که منوی غذا رو شیشه نوشته بودن و تو مجبور بودی وارونکی بخونی...جاییکه سوپ و سالاد و ماست رو باهم میذاشتن رو میزت با یه پیاز گنده جاییکه خودت باید میرفتی سر یخچال نوشیدنی برمیداشتی...نه جایی بری که مجبور باشی شیک باشی

جاییکه همه آدماش شیک باشن یا ادعای شیک بودن بکنن،منوی غذاش شیک باشه جوری که تو چندتا غذاشو بیشتر بلد نباشی چیه...جاییکه مجبور نباشی بخاطر شیک بودن کم بخوری و گشنه از سر میز بلند بشی...

دیروز فهمیدم،  حتی بیشتر از قبل فهمیدم چقد شیک بودن سخته...منظورم از شیک اینه که آسته بری آسته بیای...یواش حرف بزنی،آروم و شمرده شمرده...لبخند بزنی اونم ملیح...صاف راه بری...وسط غذا حرف نزنی، نوشیدنی نخوری...لقمه ت رو 70بار بجوی...مواظب باشی مانتوت چروک نشه...رو شال سفیدت غذا نریزی... رژلبت پاک نشه... و هزار جور ادایه دیگه که من یکی بلد نیسم...

من بلدم...تند تند و کج و کوله راه برم نه اینکه مثه یه مدل پاهامو پیچ بدم و کمرمو قوس و سینمو بدم جلو و چشمامو خمار کنم....

من بلدم...تند تند و بی وقفه حرف بزنم،تپق بزنم به تپق خودم بلند بلند بخندم یا حتی به تپق اون بخندم...

من بلدم...بلند بلند از ته دلم بخندم...بپرم وسط حرفشو از چیزی که تو اون لحظه دیدم حرف بزنم نه اینکه صبر کنم اون نقطه بذاره ته حرفش تا من اجازه پیدا کنم حرف بزنم،مثه لوک خوشانس بگه "(نطقه سرخط)"...

من بلدم...وسط غذا حرف بزنم،تند تند لقممو بجوم،وسط غذا آب بخورم،حتی بلدم غذامو تا ته ش  بخورم جوری که گشنه نمونم...

من دلم میخاد هرجا رژلبم پاک شد از کیفم درش بیارم با آینه کوچولوم لبامو رنگ کنم نه اینکه برم تو دستشوی دزدکی خودمو خوشگل کنم...


من دلم میخاد اسپرت بپوشم یه کیف گنده با خودم ببرم که توش همه چی پیدا بشه،همه چیش پخش و پلا باشه هرچی رو بخای پیدا کنی کلی دنبالش بگردم نه اینکه یه کیف دستی بردارم که فقط 1دستمال توش باشه با یه ماتیک!!!

من دلم میخاد مانتوم جیب داشته باشه هر دوتا گوشیمم تو جیب مانتو باشه یا تو دستم هی بچرخونمشون ،نه اینکه با ی گوشی برم اونم سایلنت و تو کیفم.

من دلم میخاد از خیابون که رد میشم یکی دستمو بگیره،بازوم لای بازوش چفت بشه دستمو محکم تو دستش گره کنم ،نه اینکه سرانگشتامو با اکراه بدم بهش دستمو اندازه عرض شونم باز کنمو چند قدم عقب تر مثه ی بچه دنبالش کشیده بشم.


من دلم خیلی چیزا میخاد،من دلم اینهمه تفاوت نمیخاد.


****

دیشب دلم میخاست با یه دنیا خاطره بخوابم از خوشی نفهمم کی و کجا خوابم میبره...

صبح دلم میخاست وقتی بیدار میشمو گوشیمو نگاه میکنم پر از سمسای حال خوب کن باشه دلم میخاست مثه همیشه روز قبل رو باهم مرور کنیم یه لحظه شو من بگم یکیشو اون، بگیم کجا بیشتر بهمون خوش گذشت...

ولی


دیشب از پا درد خوابم نمیبرد هرچی خواستم فکر کنم کجا رفتیم،چی گفتیم،چیکار کردم فقط کفشای پاشنه دار مخملیم یادم میومد!!!

دیشب مجبور شدم با مسکن بخوابم صبح که بیدار شدم گیج بودم و خسته ،اولین چیزی که یادم اومد ذق ذق پاهام بود...


***امروز صبح که بیدار شدم گوشیم خاموش بود!!




*از تو دلگیرم"با صدای محمدرضا هدایتی"




نظرات 15 + ارسال نظر
میلاد دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ب.ظ

وای ی ی ی وانیا چه پستی بود

از همون پست ها که مخصوص مخصوص مخصوص خودته

نمیدونم الان چی میتونم بگم، اما زندگی کردم با پستت

ناقلا اشکمو دراوردی

سلام میلاد
خیلی درد داره اینروزا درد داره همه چی حتی یادآوری خاطره ها

میلاد دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ

چی باید بگم، نمی دونم

فقط ایکاش این روزهای لعنتی زودتر تموم میشدن

تا مغز استخونت تیر میکشه گاهی

داره میگذره اما دردشم هست
وقتیم گذشت بازم یه چیزایی ازش میمونه
اصلن میدونی چیه انگار هیچ وقت نمیگذره

آوا دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ

منم دلم خواست..بخصوی
خواب های بی کابوس و
آروم وراحت شبونه هام
رو...من دلم شلوغی ِ
روزهای اونزمونهامو
میخوام، نه تنهایی ِ
بکر وزمانهای مرده
و بی حرکت حال
اینروزهایم را....
یاحق...

ما هممون دلمون چیزایی رو میخاد که یا گذشته یا امکانش نیست

کیانا دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:42 ب.ظ

آوا دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:42 ب.ظ

ولی برمیگرده..من
برش می گردونم
مطمئنم واسه
هممون برررر
میگرده
اوهوووووم
یاحق...

نه نمیگرده

مریم نگار(مامانگار) دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ب.ظ

ااااای جاااانم....
وانیا جان...می فهمم چی میگی...
خودمون باشیم...خود خودمون...
همون چیزی ک باید بپذیرند تا من حقیقی مون رو درک کنن...
بر قرار عشق باشی عزیزم...

عزیزدلم
کاش درک میشدیم

jash دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ

جالب بود ذره ذره اش
یادت میاد یه چیزایی حس میکنی که میخای بشکنی ولی نه فقط یه حسه خیلی زود میگذره قول دادم به خودم که سخت باشم و سرد گذار سخت باشم و سرد

باران که بارید...چتر بگیرم و چکمه

خورشید که تابید...پنجره ببندم و تاریک

اشـک که آمد...دستمالی بر دارم و خشک
او که رفت................................
زندگی در جریانه همیشه تا اون روزی که خشک بشی یا شایدم بری توی زمین، حالا هم که رفت خب که چی؟ او رفت زندگی همچنان هست و تا شقایق هست........
شکستم ولی گریه نکردم، شکستم ولی بغض نکردم حتی خم هم به ابرو نیاوردم انگار نه انگار................
آری این منم محکم و سخت و نمیلرزم نمیگریم، میخندم نه از درد از......
به درود............

این راه توئه میدونم که میتونی توش موفق باشی قبلن اینو ثابت کردی

وقتی میگی خالی بندی خودمم به خوودم شک میکنم میام دوباره میشینم اینجا رو میخونم یادآوری میکنم و زجر میکشم
شاید منظورت اونی نبوده که من برداشت کردم اما تو لحظه ی اول آدم یکه میخوره اونم از آدمی که انتظارشو نداره
مهم نیست این نیز بگذرد

jash دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ

او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت . . . .
این قسمتش فقط برا خودت

جالب بود مگه سوتم بلدی؟
اگه برا منه لطفا بلبلی باشه

jash دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ

آخریشو نخواستم بنویسم ولی نشد اجباره
اینجا هم که خصوصی نداره هرچند فقط خودم غریبه ام وگرنه بقیه کامل همو میشناسن

ا
اینجا خصوصی داره سمت راست وبلاگ زده تماس با من

دل آرام سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://delaramam.blogsky.com

اون وانیای شیطون رو پنهانش نکن
بذار خوش بگذه بهش ، از کجا معلوم که عاشق همین خنده های بلند و اسپرت پوشیدنت نشه ؟ شاید اون هم هیچوقت راضی به ذوق ذوق کردن پاهای تو نباشه ...

میدونی سیب زمینی ینی چی؟
اون دقیقا همین معنیو میده

جزیره سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ق.ظ

سلام
اصن همچین با قسمت اول پستت معذب شده بودم. نمیدونم چرا پستت این حس و بم میداد که کفش پاشنه 12 سانتی پام کردم و به زور دارم سعی میکنم صاف راه برم بعد که به قسمتای پایینیش رسیدم انگار کفشارو در اوردم و با پای برهنه شروع به دویدن کردم. انگار خوب بود وقتی با خوندن اون قسمتا نفس حبس شده تو سینه مو رها کردم ویه نفس عمیق کشیدم.
ولی...
ولی تو دیروز دقیقا ساعت ها با همون نفس حبس شده راه میرفتی و روزتو میگذروندیامیدوارم روزات اگه تلخن،اگه سختن، اگه ناخوشایندن برات به سرعت برق و باد بگذرن و خوشی هات موندگار شن وانیا

سلام عزیزم مرسی
مرسی که دقیقا حسش کردی مثه بعضیا منو به خالی بندی محکوم نکردی

م مثل میترا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:31 ق.ظ http://mitra-khanabadi.blogfa.com

سلام

چه دل پری از این مصاحبت و همراهی نصیبت شد ...

کاش همراهان ما نه در ظاهر که در باطن هم اندازه ی ما باشند تا نخواهیم همه ی عمر برای دیدنشان شنیدنشان و درک کردنشان روی پنجه بایستیم

سلام
وایییییییییییییی میترایی چه حرف قشنگی زدی
شاید همونی که من با کتونی باهاش راحتترم دلش اینقد بهم نزدیک نباشه
مرسی از تلنگرت

سارا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

آره وانیا این روزا خیلی درد داره خیلی

درد داره مثه درد یه واکسن آنفلونزااااااااااااااااااا

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ب.ظ

سلامم وانیا جانم
چه جانانه نوشتی..می دونم خوب میفهمی که جانانه یعنی چه؟

حسام یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ق.ظ

سلام ؛

چه کامل و خوب توصیف کردی یک شنبه ات را..

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد