برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

خباثت...جلافت...ندامت...

یــــک

پریشب توی تالار پذیرایی صف دستشویی اونقدر طولانی شد که مجبور شدم با خباثت تمام سر دختربچچه قبل از خودمو گول بمالم و زودتر برم خودمو خلاص کنم...وقتی کارم تموم شد دیدم دامن چین چینیش خیس شده و مامانش یه ریز داره غر میزنه "هنوز بزرگ نشدی،نتونستی خودتو نگه داری"،طفلک از شدت خجالت سرشو انداخته بود پایین و لام تا کام حرف نمیزد...

اگه من جای اون بچچه بودم انگشتم دراز میکردم طرف اون آدم بزرگ خبیث و جلو همه بلند میگفتم: این نوبتمو گرفت!!!!!!!!!! 



دو

دیشب یکی از دوستان و همکارای سابق بابا با خانواده تشریف فرما شدن منزل ما برای امر خیــــر

از اونجایی که من به حاجی علاقه خاصی دارم و کلی خاطره باهاش دارم از دوران بچگی از همون اول مجلس با حاجی شروع کردیم به تعریف خاطره هامون و پدر گرامی هم بنده رو همراهی کردن تا اونجایی که آقا پسر گلشونم یادش رفت اصن برا چی اومده اونجا و اومد تو بحث ما!!!

وسط مجلس چشمم افتاد به مامان خانوم که هیچی نگم در موردش بهتره...سپس حناق گرفتم.

بعد از رفتن مهمونا مامان خانوم فقط یه جمله ایراد فرمودن:

"خیلی سبکــــی"

بدنبال وقایع دیشب امروز بعده کلی لوس کردن خودم به مامان میگم خودت دست به سرشون کن! مامان با یه لحن تمسخرآمیز فرمودند:ینی فکر میکنی با سبک بازی دیشبت بازم زنگ میزنن؟!؟


ســــــه

امشب جلوی آینه تو راهرو وایسادم داشتم موهامو مرتب میکردم برا مهمونی که بابا سر شوخی رو باز کرد و منم شروع کردم به مسخره بازی که یهو نفهمیدم چی شد ابوی شوخی شوخی با کمربند زد به کمر من!!!جیغ کشیدن من همانا و دق دلی خالی کردن مامان سر من و بابا همانا..

توی مجلس همش دست یه کمر بودم،اینقدر جاش میسوخت که نه جرات دستشویی رفتن داشتم نه هوس گول مالیدن سر یه بچچه دیگه...




نظرات 12 + ارسال نظر
بی جا و مکان دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ب.ظ

جااالب!
راستی فک میکردید مثلا من الان بله برون خواهرمه چون جا نیست بشینم، آخه قرار نبود مهمونا اینقد زیاد شن! قرار بود خودمونی بشه! قرار بود تعداد کم بااااااااشن! من جا برای نشستن نداااااارم ای خدا!!! اومدم تو اتاق پای نت!!!!!!!!!!!!!!
دارم میترکم!!!

وانیا دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

آخه الان این بیجا و مکان اسمته یا بخاطر شرایط اسمتو عوض کردی
مبارکهههههههههه

آذرنوش دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

آخیییییییی بیچاره دخترهههه
بنده از طرف سازمان حقوق کودکان از شما شاکی میباشم الان

خودمم خیلی ناراحتم

کاسپر(بابک) سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ق.ظ http://kasperworld.ir

خب من از الان منتظر ماجرای فردا شب هستم ببینم بازم از این خباثتا جلافتا داری یا همین ندامت میمونه برات

دلم برای اون دختره سوخت شاید خودتم جاش بودی صدات درنمیومد که این جام رو گرفته

نه موند برام

yasna سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:14 ب.ظ http://delkok.blogfa.com

واه واه عجب وانیای خبث ..سر بچه گول بمال ..سبک ... خواستگار خاک بر سر کن...

حالت خوبه ؟ جا کمربند خوبه؟

آره خووووووووووب شد یکم لوسم من

تلاش سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ب.ظ

فکر کنم آه اون دختره گرفتت!!

اون نفسم نمیکشید چه برسه به اه
ادرس وبتووووووووووووو بذار

ژولیت سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:51 ب.ظ http://migrenism.blogsky.com

نکن بچه که باید ترشیت بندازیما!

نه بجان تو من اول نمیرم تو خمره ترشی تو اول برو بعدش من میام

مریم نگار (مامانگار چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ق.ظ

ایولا...همش به مهمونی و عروسی و مجلس و اینها..
...به مامان نازنینت از قول من بگو..."..از خدا میخوان همچین دختر باحال و گرم و گیرایی رو که مجلس خواسستگاریش رو اینقدر گرم میکنه..."
حیف پسر ندارم وانیاجان..وگرنه فرداشب اونجا بودم..
...راستی...بگو ببینم چشمت نگرفت اون پسر رو؟؟...

از اون شماره یک میگذرم...چون میدونم اونقدر شدت فشار بالا بوده که یه لحظه هنگ کرده بودی

فدات بشم مامانگارم که اینقد بهم انرژی میدی
یه چیزی بگم همیشه تو کامنتا منتظر دیدن کامنتت هستم
میدونی چششمم باباشو گرفته بود پسرش به چشم نمیومد
مامانشم کارد میزدی خونش در نمیومد فکر نکنم دیگه اینورا افتابی بشه میترسه شوهرشو از چنگش دربیارم
واییییییییییییییییی حیف شد وگرنه میشدم عروس مامانگارم
خب من چیکارکنم بچچه یک خنگ بود
این حاجیا اومدن نه پول میذارن برا آئم هی فرت فرت باید گل بخریم

شمیم چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ب.ظ http://mokhatabekhaas.blogfa.com

چه موسیقی غمگینی :(( چه هیدر قشنگی .. :)

ممنون

ژولیت پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ http://migrenism.blogsky.com

من تو رو با کله می ندازم تو خمره تا دیگه زبون درازی نکنی!منتظر من باشی موهات رنگ دندونات می شه گفته باشم!

شمیم جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:23 ب.ظ

خیییلی دوس دارم شرکت کنم اما اینجا که هستم نه به دوربین دسترسی دارم و نه دلمشغولیامو دارم :((

تو کجایی؟نکنه کلن زدی از زمین بیرون

شمیم یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:43 ب.ظ

تقریبا .. :((( الان دارم غصه میخورما ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد