مادرم بیمار است. برادرم انار دارد. ایمان سیب آورد.
بیست سال پیش منم داشتم دیکته مینوشتم،ولی الان دارم بین کلمه به کلمه کتابام شلنگ تخته میندازم!!!
یادم میاد مامانم اونموقه ها هرشب برام دیکته میگفت،دونه دونه کلمه ها رو میخوند منم صدا کشی میکردم و کج و کوله مینوشتم...هی پاک میکردم و دوباره از نو مینوشتم...
امشب امیر داره تو هال جای دختر بچچه ی بیست سال پیش تند تند دیکته مینویسه تا از شر کتاب دفترش زودتر خلاص بشه و بره دمبال بازی و شیطونی...
بین دختربچچه ی این اتاق با پسر بچچه ی تو هال یه در چوبی فاصله ست و بیست سال زمان!!! اون الان داره دونه دونه حروف رو میچینه کنار همو ، کلمه و جمله میسازه،منم دارم خط به خط کتابامو میخونم و مفهومشو یه گوشه یادداشت میکنم...
دنیای کوچیکیه...حیف که گاهی ساده ترین و شیرین ترین قسمتای زندگیمونو یادمون میره...
گاهی کوچیکترین چیزا برامون میشه بزرگترین آرزو ،گاهیم بزرگترین آرزومون میشه برگشتن به چیزایی که ساده ازش گذشتیم...
+حال همه ی ما خوب است. همه ی مامان آ فرشته ان،خدا فرشته هاشو خیلی دوست داره...الهی هیچ فرشته ای ناخوش نباشه...ممنونم از دعای همتون...
+یادم نمیاد دقیقا کی اما چندوقت پیش رفتم مدرسه امیرمحمد،اونجا چندتا عکس ازش گرفتم که میذارم ادامه مطلب،شاید بیست سال دیگه به دردش خورد!!!
سلامون علیکم و رحمته الله برکاتو
چه عجب خواهرما برگشت
صفا اوردی
از این برهاااااااا؟!!!!!
خوشحالمون کردی
رفته بودی حاجی حاجی مکه ها
خوش به حال امیرمحمد، مگه نه وانیا؟
ممنون که زودی پست جدید نوشتی، ممنون ممنون
حس خوبی همراه کلماتت بود
عکس دسته جمعی چقدر باحاله وانیا
خوش به حالشون
دلم تنگ شد برای بچگیام، برای دوستام
چقدر محکم همو بغل کردن
<<اتفاقی به وبت برخورد کردم
وب زیبایی دارین>>
براتون دعا می کنم
خدا نگهدارتون.
راستی خدا فرشته هارو دوست داره خیلی بخاطر همینم مطمئنم مامان به زودی حالش خوبه خوب میشه
الهی که هر چه زودتر فرشته خونتون سرحال شه و سلامتیشو بدست بیاره
لباس فرم مدرسه امیر محمد خوش فرمه
خدا شماها رو واسه هم نگه داره
با فوق العاده در خدمتون هستم
http://foogh.blogfa.com/
آخی چه پسر نااااااااااااازی. عکس اولی کلی انرژی داشت
نوشتالوژی قشنگیو نوشتی....یادش بخیر!
خوب درس بخووووووووووون عزیزمممم
عکس های بچگی ریشه دارند توی " بودن " آدم ها ، حتی اگر به جایی رسیده باشی که بودنت زیاد حس نشود .
شک ندارم امیر محمد یه روزی ازت به شدت تشکر می کنه برای ثبت این عکس ها
هنوز هم برای مادرت دعا می کنم . زیاد
منم این روزا خیلی یاد این جور نوستالژی ها می کنم... یکی میگفت مزه مزه کردن خاطرات از نشانه های پیر شدنه نکنه داریم پیر می شیم وانیا که اینقد زود دلمون واسه گذشتمون تنگ میشه ؟
امیدوارم حال مامان به زودی خوب بشه وانیا جان ....
چه عکسهایی و چه شور و نشاطی
امیدوارم بیست سال دیگه هم لبهاش و چشمهاش همینطور پر نشاط باشه
و حال مادرگرامی ات به زودی خوب بشه و برامون بنویسی
حتماً براش خاطره میشه..
این بچچه ها خیلی چیزا یاد آدم میندازند واقعا آدم تا یکی از اینا توو خونه نداشته باشه نمیفهمه... میشینم حساب میکنم بعضی وقتا میگم این دختر و پسر ما که میخوان بشن ۲۰ و ۲۴ ساله من مشم یه زن ۴۰ و چند ساله! احتمالا دیگه من و دوس ندارن! یادشون رفته که خاله اونا رو بزرگ کرده... خیلی حس عجیبیه مگه نه؟؟
+مامان خوب میشه مطمئن باش...
ای جانم ...
:)
سلام
پست زیبایی است دوست من، یاد مشق نوشتن های کودکیم افتادم...
آرزوی سلامتی دارم برای فرشته ی مهربونتون
خدا امیرمحمد عزیز رو براتون حفظ کنه
یادش بخیر...