کلید را توی قفل میچرخانم و بعد از یکی دو قدم وسط حیاط خشکم میزند،دنیا روی سرم خراب میشود وقتی میبینم بابایی پریشان و مضطرب روی ایوان نشسته...روی زمین دو زانو جلوی پایش مینشیم و دستهایم را روی زانو هایش میگذارم،چشمهای خیسش را از من میدزد...با یک دست زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند...روی مرمرهای تبدار ایوان کنار بابا نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم...دستش را میگیرم...حسش میکنم...آنقدر هردویمان بغض داریم که نه من چیزی میپرسم و نه بابایی حرفی میزند...هرچه بیشتر بغضم را میخورم نفسهایم بیشتر به شماره می افتند...قلبم تندتر میزند...پشت شانه ام تیر میکشد...گر گرفته ام...کاش زمین دهن باز میکرد و من همین الان...میخوام دنیا نباشد روزی که اینچنین بابایی غم دارد....
وانیا نوشت: کاش توی دنیا هیچ بابایی غم نداشته باشد آنهم غم بچچه هایش را...
برای دوست نوشت: مهربان عزیزم صبور باش...میدونم غم نداشتن بابا قابل تصور نیست چه برسه به اینکه باهاش روبرو بشیم...امیدوارم خدا بابا ولی رو رحمت کنه...مطمئنم بابایی همیشه کنارته...
...
چقد این پستت برام آشنا بود...زیاد این صحنه رو دیدم البته با بابای خودم...
خدا رحمتشون کنه
سلام ؛
امیدوارم هیچ فرزندی غم پدرش را نبینه و هیچ پدری هم غم فرزندش را نبینه..
...
چه میشه گفت ...
کاش توی دنیا هیچ بابایی غم بچه هاش رو نداشته باشه ...
کاش...
اوهوم