دوست دارم بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم می آید
ظهیرالدوله زندانی است نه برای صاحبان مقبره هایش، زندانیست برای چوون منی که مجبورم بر درهای یخ زده اش تکیه کنم... قفل ها را باز کنید...میخواهم فروغ برایم شعر بخواند... میخواهم به صدای ساز یاحقی گوش کنم... میخواهم کتاب بهار را ورق بزنم... میخواهم با قمر آواز بخوانم... میخواهم زندانی شوم در تاریخ نه آزاد بچرخم در آزاد شهر دروغین این روزها!!!
آه ای صدای زندانی ...
ای آخرین صدای صداها..
من نیام اینوری خجالت نمیکشی که...
دنیای زندونی دیواره ...
ولی این بار ... زندونی عاشق دیواره ...
دیوار را میساختن برای مشترک شده سایه، با هم سایه، دیوارها در داشتند برای عبور از آنها، درها قفل دارن و قفلها کلید.
سلام علیکم..