برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

دوستت دارم،آبجی کوچیکه!!


اختلاف سنیمون به دو سال نمیرسه،دقیقا دوسال تحصیلی و 20 ماه شمسی...بهترین حسنش این بود که باهم بزرگ شدیم و قد کشیدم و حالا شدیم این...اون از من بزرگتره و البته شیطونتر...همیشه آتیشا رو اون میسوزوند...فش و کتکشو من میخوردم...لامصب بلد بود قصر در بره...اما من همیشه پخمه بودم...وقتی اشتباهی میکردم همونجا سرجام وایمیسادم و دستگیر میشدم...دارم از آسی حرف میزنم...آبجی سومی همونی که 20 ماه قبل از ته تغاریه خونه بدنیا اومد...دختر اردیبهشت...

هنوزم وقتی میرم حموم و به بدنم صابونم میزنم اولین چیزی که میاد تو ذهنم خاطره هایی که باهم داشتیم وقتی که کوچولو بودیم و مامان دوتایی میبردمون حموم و نوبتی میشستمون...نمیدونم اون یادش میاد یا نه؟ وقتی تموم عشقمون این بود که تو حموم مامان به بدنمون صابون بزنه و عروس بشیم...سرتاسر بدنمون که پره کف میشد یه گوشه وایمیسادیم و هی همدیگه رو نیگاه میکردیم و میخندیدیم...خدا خدا میکردیم تا مامان آب نریزه تا لباس عروسامون شسته بشن...شب عروسیش وقتی تو لباس عروس دیدمش بغض کردم...اما اینبار لباس عروسش واقعی بود...تا آخر مجلس چندبار رفتم درگوشش گفتم این دیگه واقعیه، کسی نمیتونه آب بریزه و پاکش کنه ؟!!!اما تو اون هیاهو صدام به گوشش نمیرسید انگار...بعد از عروسی وقتی رفت،دلم گرفت..اومدم تو اتاق مشترکمون...تختش، کمدش، کتاباش...خسته تر از اونی بودم که تا صبح بخام زل بزنم به اونا....صبح که از خواب پاشدم اولین کاری که کردم تک نفره کردن اتاق بود...تخت و وسایلشو جمع کردم و بردم سرداب...همونجایی که 12تا پله داره و میره تو زیرزمینی که هیچوقت پاشو اونجا نذاشت...میگفت میترسه از اون پله ها و اون همه تاریکی...همیشه منو میفرستاد به یه بهونه ای تو سرداب و بعد چراغو خاموش میکرد و صداهای عجیب غریب در میاورد...منم عین این خنگا میترسیدم...به همین راحتی تنها شدم...هرچند از همون موقعیه که رفتم یه شهر دیگه دانشگاه از هم جدا شدیم و من تنها شدم یا از چندسال قبلش که عاشق شد...تو مدت دانشجویی فقط موقعه فرجه ها کنار هم بودیم اما حرف بی حرف فقط کتاب و درس...بعدشم که فقط تلفن...حرفایی که بمن نمیزد و به اون میگفت...عقد کنون...جهزیه...خونه ی جدید...دورشد ازمن...اما هنوزم رابطه مون صمیمی تر از الی و ارمغانه شاید بخاطره همون 20ماه شمسی باشه که بهم نزدیکتریم...امشب شب تولده آسی خواهر کوچولومه...برا من کوچیکه، خب از بین سه تاشون کوچیکتر از بقیه است...هنوزم تولدهای بچگی یادم نمیره دخترخاله و پسرخاله همه قد و نیم قد به فاصله های چندماه از هم، پشته یه کیک کوچیک...تو هیچ کدوم از عکسا معلوم نیست دقیقا تولده کیه اونم شاید از لباسای زمستونی یا تابستونی بشه فهمید که با این حساب 5نفرمون زمستونی هستیم و بقیه درهم...یادش بخیر وقتی فرگاز اومده بود دیگه اون کیک دوطبقه ها که خاله درست میکرد جاشو داد به یه کیک بزرگه خامه ای، کیکی که وقتی نوبت خوردنش میشد انگار به رگبار بسته بودنش ازبس انگشت کوچولو توش فرو رفته بود...نمیدونم یادش میاد؟ همون کیک دوطبقه ها رو که خاله با کیک پز درست میکرد بعد 4تا استکان کمر باریک میذاشت بینش و میگفت کیک دوطبقه، یا اون ضبط قدیمی آقاجون که صداش در نمیومد، نواربرامون میذاشتن وهمه اون وسط مثه غربتیا میرقصیدیم.من،تو،مژی،راضی،رضا،الی،ارمغان و هانی کوچولو...


الان از اون موقه بیست و چند سال میگذره...  امشب تولد 27سالگیتو جشن میگیری...9روز دیگه هم تولد حامد عزیز هست...تولدتون مبارک...آرزوم همیشه این بوده که همیشه کناره هم خوش باشین...مشکلاتو باهم حل کنید و برید جلو...همینجور که از صفر شروع کردین و الان خیلی چیزا دارین...دوستتون دارم.

من یا سیب زمینی؟!!


به هر شکلی که در بیایی، هر تیپی که بزنی بازم همونی هستی که بودی، اسم و اصل و نسبت هیچ تغییری نمیکنه!!!!!!!!!!!!!! اما تنهای تنها که باشی- همونی میشی  که همیشه هستی هیچ تغییری نمیکنی، به هر شکلی در بیای در آخر به همون شکل باقی میمونی اما وقتی با چیزی یا کسی همراه میشی دل و جرات پیدا میکنی و هی شکل عوض میکنی هی پیچ و تاب میخوری و مدل عوض میکنی، حتی به هر شکلی که من بخوام در میای چاق، لاغر، دراز، کوتاه و ...اما کافیه کمی له‌ت کنم اونوقت چند دقیقه خوب با گوشکوب هی بزنم تو سرت تا دلم خنک شه ، دق و دلیمو سر تو خالی کنم تا صاف بشی، صافه صاف بدون هیچ تورفتگی و بیرون اومدگی....

 

س‌یب زمینیدیروز در جواب احساسات یه نفر بر و بر نیگاش کردم و هیچی نگفتم (این زبون وامونده از جاش جم نخورد)، اونم طبق عادت گند ما ایرانیا که از حالت چهره‌‌ی فرد هزارو یه جمله میسازیم گفت: سکوت علامت رضاست؟!

وقتی بهش حالی کردم که نه داره چپکی فکر میکنه با همون حسه صمیمت همیشگیش یه جورایی بهم گفت سیب زمینی! نه دقیقا به این وضوح ولی اونقدر بلند گفتبی احساس- بی روح که خودم در جا فهمیدم تو اون لحظه به هیچی جز سیب زمینی شباهت ندارم.

هیچ وقت نتونستم با هر کسی خیلی زود قاطی بشم و کنار بیام بخصوص جنس محترم مخالف.همیشه یه نیمچه اخم و یه سردیه خاص چانی چهرمه، خیلیا بهش میگن حجب و حیا ، اما من بهش میگم بی تفاوتی، غرور، طرف نباید زیاد خوشبحالش بشه!

 

2- شب با همون بی حسی داشتم تو اتاقم وول میخوردم و هی بی دلیل دون دونه انار میذاشتم تو دهنم و با فشار زیر دندونم له میکردم که گوشیم زنگ خورد- اونقدر بی حستر جوابشو دادم که گونی سیب زمینی هم مصداق این رفتارم نمیشد!

 

3- امروز دوتا سیب زمینی پختم و خوب کوبیدم بعد چهارتا تخم مرغ بهش اضافه کردم، روغن که داغ شد کف ماهی تابه هی بهشون شکل دادم گرد، دراز،مثلثی و...نمیدونم میدونی یا نه؟اصلا تا حالا کوکو درست کردی یا نه؟نمگم خوردی ها میگم درست کردی یا نه؟سیب زمینی که سرخ کردی حتما؟این لامصبا وقتی خردشون میکنی و میرزی تو روغن به همون فرم نرم میشن اصلا هیچ تلاشی برا تغییر فرم نمیکنن الحق که درست بهش گفتن سیب زمینی! نمیدونی این پدرسوخته ها به لطف تخم مرغ چطور هی شکل عوض میکنن و کش میان و کج وکوله میشن به هر سازی که میزنی می رقصند.فقط کافیه یکی هلشون بده جلو وگرنه تنهایی هیچ غلطی نمیکنن!

 

4-آخر سر با یه بشقاب شکلهای عجیب و غریب در حالی که فکر میکنی شق القمر کردی سر سفره مزد دستتو همیچنین میگیری که دیگه بخودت قول میدی نه هیچ وقت پا پیچ سیب زمینی بشی نه با کسی مثله سیب زمینی رفتار کنی!

 

وانیا نوشت: خودم میدونم حرفام یکم قاطی پاتی بود، امیدوارم متوجه منظورم شده باشین.چند وقتا جمعه ها بنده آشپزی میکنم از خوراک زبون گرفته تا میگو و کوکو، قصد آموزش آشپزی هم نداشتم.

 

پی سفر نوشت: سفره خوبی بود جای همتون خالی بود بخصوص ابیانه و قمصر هرچند من سالی یکبار حداقل میرم اونجا اما بازم قمصر رو دوست دارم،عکس زیاد نگرفتم چون هم گوشیم چلاقه هم دوربین نبرده بودم آماده که شد براتون میذارمشون.