برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

بازم رو ی دفترمشقم خوابم برد...


تو این روزای آخر همش دارم تست میزنم و نت هام رو میخونم، یکی نیست بگه آخه تو یه کتاب رو کامل تموم کردی که داری نت برداری هاتو میخونی؟؟؟؟دیشب چشمام خیلی خسته بود دراز کشیدم کف اتاق و داشتم کتابمو ورق میزدم که یهو روی کتاب و دفترام خوابم برد...با صدایه پیام از خواب پریدم،نوشته:چشمانت را نبند سردم میشود!!!وقتی پری بیخواب میشه همین متن رو برام مینویسه...پاشدم نشستم چراغ اتاقم روشن بود،ساعت3:20 رو نشون میده...رفتم تو هال همه جا تاریک بود از شواهد امر پیدا بود که همه در خواب نازند.... برگشتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تختم،یاد اونروزا افتادم که کوچیک بودم و روی دفتر مشقم خوابم میبرد...اونوقت بابا بغلم میکرد و میذاشتم تو رختخوابم...بیشتر شبها خودمو میزدم به خواب تا بابا بغلم کنه و بذارتم تو رختخوابم، موهامو بزنه پشته گوشم و آرووم بوسم کنه تا بیدار نشم...دیشب دلم گرفت...دلم گرفت از اینکه اینقدر تو این اتاق چپیدم و حریم خصوصیم اینقدر خصوصی شده که هیشکی نفهمید کلی وقت رو دفتر و کتابام خوابم برده!!حالا بغل کردن،ناز کردن و بوسیدن پیش کش...میدونم بلند کردن این هیکله 50کیلویی دیگه برا مامان و بابا خیلی سخته اما....صبح کلی شاکی شدم که چرا کسی منو بیدار نکرده...اما مامان حرفمو قطع کرد و گفت:

...دیگه...بزرگ شدی...بزرگ شدی...از صبح این بزرگ شدی مثه یه فریاد بلند تو گوشمه....من نمیخام بزرگ بشم...نمیخام...

اگه شمایی که منو میخونیدم حداقل یه بار رو دفتر مشقتون خوابتون برده باشه متوجه میشید من چی میگم...


پ.معرفی وبلاگی:وبلاگ آقای مدرنیته رو به تازگی شروع به خوندن کردم، کوتاه مینویسه اما بدلم میشینه.

فرفره های رنگی...


اینقدر تند تند راه رفتم که نفسم به شماره افتاد رسیدم سر خیابون و منتظر تاکسی شدم یه نسیمی آروم میخورد به صورتم.... یهو چشمم افتاد بهشون....دیدنشون اینقد حسه خوبی بهم داد که دلم خواست دوباره بچچه بشم و برم به همون روزها.....پدری با دوچرخه ی زهوار در رفته ای دختر کوچولوشو نشونده بود جلوی دوچرخه و پسر کوچولوشم روی ترک بندش نشونده بود...هر کدومشون یه فرفره آبی دستشون بود که تو باد تند تند میچرخیدن... اونا هم از ته دلشون بلند بلند میخندیدن....و منم خندیدم...بیاد اون فرفره درست کردنا و تو کوچه پس کوچه ها دویدنا و فرفره های رنگی رنگی که تند تند میچرخیدن و صدای خنده ی بچچه ها...چقدر دلم تنگ شده برا روزایی که کوچیک بودم و بابا منو میذاشت جلوی دوچرخه اش و تند تند رکاب میزد،ته تغاریشم هی زنگ دوچرخه رو میزد و بلنبلند میخندیدیم...الان اون دوچرخه افتاده کناره حیاط و من هر روز از کنارش رد میشم و خاطره هامو فراموش کردم ...تا امروز...کاش دوباره بچگی میکردیم...حیف که بیش از اندازه بزرگ شدم و قد کشیدم...دیگه اون دوچرخه تحمله وزنه منو نداره...اما میخام پاشم برا خودم فرفره درست کنم بیاد بچگی ها و برا دلی که امروز پر کشید سمت اونروزا....


پ.تولد نوشت:فردا تولد حنانه ی عزیزم هست بهش تبریک میگم و بهترین ها رو براش آرزو دارم اون فرفره های بالا هم تقدیم به حنانه کاشکی خوشش بیاد.