برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

عجیب و غریب

جالب بود برام هنوزم یوزر و پسوردم رو یادم بود اونم منی که تقریبا خیلی چیزا رو فراموش کردم!

حالا خوب بود وارد شدنش اما بلد نبودم بیام تو قسمت نوشتن پست جدید کلی کلیک کردم حتی نزدیک بود وبلاگ رو حذف کنم!

تو آخرین قراری که با بچه ها داشتیم خیلی ذهنم مشغول اینجا بود چیزایی که بچه ها تعریف می کردنند و من حتی یادم نمیومد!

اومدم اینجا رو خوندم چقدر عوض شدم، من!

چقدر غلط املایی! چقدر لوس! چقدر ....

بازی ها رو که دیدم دوستام یادم اومدن کم کم

ی زمانی اینجا کل دنیای مجازی بود و بس، اینترنت دیال آپ و بدبختی هاش....

چقدر گذشته چقدر حرف نگفته مونده چقدر چیزایی که قبلا نوشتی و برات مهم بودن الان بی اهمیتن!

شاید بیام بازم بنویسم نمیدونم واقعا چی میشه

فعلا هنوزم متعجبم، از من قبلی، از من الان!

تهران، دانشگاه علوم پزشکی تهران، پورسینا، یک عدد پوسیده ی تا دم گور درس خوان که 5 دقیقه وقت داره تا سیستم رو خاموش کنه تا ننداختنش بیرون!

1395

چقدر تلاش کردم تا بتونم وارد سیستم بشم کلی رمز رو چک کردم تا بالاخره یکیش جواب داد.

چقدر سخته برگردی تو خونه ای که خیلی وقته نبودی ، انگاری مثه فیلما که یارو بعده چند سال برمیگشت، رو آینه شمعدون خونش تار عنکبونت بود و روی اسباب اثاثیه اش پر از ملحفه ی سفید!!

چقدر غبار، فضا پر از گرد و خاکه انگار یجورایی نم داره همه چی...

خیلی بزرگ شدم فکر کنم اونقدری که از خوندن خیلی از نوشته هام شاکی میشم .

عجب روزگاری در جریان بود، فضای بلاگستان حال و هوای خاصی بود که هنوزم توی ذهنم مرور میشود شاید از وقتی مجازی ها، واقعی شدند خیلی از رشته های ارتباطی اینجا ترک برداشت و شکست. الان خیلیا توی اینستاگرام فعالند و فیس بوک هم به هن و هن افتاده، بابک و فاطمه هم که کانال تلگرام دارند. همگی از اهن و تلپ افتادیم... اینجا را بدون بچه ها دوست ندارم.

دودمان...


چه خوشبختند حلقه های دود سیگارت که قبل از رها شدنشان بوسیده میشوند

بیرحمترین

آتشم زدی

خاکسترم کردی

و حالا من...

حلقه دودی رها شده ام ...آدمها می بلعند مرا