برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام


موج موهایت که نقره ای میشود
کم کم نگاهت را از خودت میدزدی، توی آینه زل میزنی به دخترک چندین سال پیش...
خوب میدانی که،هر تار سپیدش بهانه ی روزگارست که با دلت گره خورده.
هرچه چنگ میزنی حوصله ت بیشتر از خودت سر میرود.
یادت می آید روزاول، اولین تارش ته دلت را لرزاند....اما اینروزها آب ته دلت تکان نمیخورد...انگار گرد بی تفاوتی پاشیده باشند روی سرت...
ژست آدم حسابی ها را میگیری و دست میکشی توی موهایت...پوزخند میزنی به گذشته!!!
پوزخنـــــــــــــــــــــد میزنی .....
و دیگر هیچ.
وانیا

درد و دل

دیشب تا دم دمای صبح باهم حرف زدیم، من از اون گلایه کردم و اون از من...

انصافا حق با اون بود خیلی جاها ندیده بودمش...خیلی جاها بفکرش هم نبودم...

شرط بستیم که من همان آدم سابق بشم...شرط بستم اما هنوز هم بخودم شک دارم...سه سال زمانی کمی نیست.

باید سه سال سر حرفم بمانم!!!!


حرفهایمان به همینجا ختم نشد...تلخی هر شب این قرصها برایم شیرین ترین شیرینی دنیاست...میخابم بی آنکه به خوابهایم دست برد بزنی...بی آنکه سر زده بیایی و ....


گم شده ای ...نمیدانم من گمت کردم سا خودت لابلای بازی روزگار گم شدی...

من خودم برای نبودنت دلیل بافته ام...آنقدر شب و روز تکرارش میکنم که امروز باورم شده بود که.....هیس!!!!!!!!

بگذار بین خودمان بماند معشوقه جدید که جار زدن ندارد.



یه وقتایی معلوم نیس حواسم پرته کجاست؟



زیر پل سیدخندان روبروش وایسادم و زل زدم تو چشماش...

نگام میکنه، مثه همیشه ساکت و آرومه.

همیشه حالت صورتش با حال و هوایه دل من تغییر میکنه!!!!

شادم و پره ذوق، اونم داره میخنده...از همون خنده های ریز و مردونه.

پشیمونم و دلم گرفته، ی اخمی تو ابروهاش گره خورده که ته دلمو میلرزونه...

 نمیدونم چرا هر وقت و هرجا که میبینمش پاهام سست میشه و زل میزنم تو چشماش؟

یه وقتایی معلوم نیس حواسم پرته کجاست...

دیروز دیدمش، ی پیشونی بند قرمز یا زهرا بسته بودو میخندید...باد میخوره تو صورتمو و منم باهاش میخندم...موهامو زدم پشت گوشم، چشمک زدمو بلند گفتم چاکرم سردار.



وانیا نوشت: خیلی وقتا سر مزارش که میرم حالم بی حد و اندازه خوب میشه.