برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

به همین سادگی




گاهی بین ریز و درشت دنیا از یاد همدیگه میریم...


به همین سادگی.


پری نازه دست درازه،خانوم غوله،چرخ قرمزی،گربه سیاهه،هو هو چیش چیش

دقایق آخر نمایشگاه، دست از لجبازی برمیداری...دست کودک درونت رو میگیری، قل میخوری سمت ناشران کودک و نوجوان...همه چیز رو می سپری به چشمانی که برق میزنند، به دلی که از ته دلش شاد است ، به پاهایی که روی خودشان بند نیستند، به لبهایی که میخندند...بر میگردی به دنیای رنگها و قصه ها و شعر ها به دنیای خنده های بی غل و غش، به دنیای خودت...همون جاییکه جای توست...

تمام مسیر برگشت کتابام تو بغلم بود و از فکر داشتنشون مست بودم...از دیشب به همه نشونشون دادم...هی میارم وسط اتاق پهن میکنم، ورق میزنم و ذوق میکنم...

سبک شدم...



دیشب بغضم ترکید...انگار سالیان سال بود که گریه نکرده بودم....


سبکـــــــــــــ شدم