برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

ترس از بلندیها...


به خراش های رو دستم که نیگا میکنم بازم یادم میاد که میترسم...هنوزم میترسم از بلندی...از ارتفاع از اینکه بخام از رو زمین یه سانت برم بالاتر...هنوز به وسطهای راه نرسیده زیر پام خالی میشه و سر میخورم به طرفه پایین...اینم نتیجه ی غلبه بر این ترسه لعنتی...هر آدمی تو زندگی از یه چیزی میترسه...شایدم هزار و یه چیز...این آخر هفته تو طبیعت هرچی به کوه نیگا کردم بیشتر یادم افتاد که چقدر از ارتفاع میترسم...تا جایی که تو یکی از مصاحبه های کاریم به خاطرش رد شدم!!! جدا از بحث طبیعت و نگاههای سمبلیک به کوه و اوج گرفتن من واقعا ازش میترسم...از اینکه بخام برم اون بالا وایسم و فاتحانه به پایین نیگا کنم فقط سرگیجه میگیرم...همیشه از پل هوایی ترسیدم فقط یه بار از روش رد شدم و بدترین احساس دنیا رو داشتم...بیشتر ترجیح میدم از وسطه اتوبان رد بشم تا اینکه بخام برم اون بالا و از هیاهوی پایین فرار کنم....فقط خاستم بگم که میترسم...

وانیا نوشت: مکث زهرا باقری شاد عزیزم کتاب تئوری گورستان رو رونمایی کردهه،لینک دانلود مجوعه رو اینجا میذارم، بعد از خوندن مجموعه بیشتر در موردش مینویسم،شماهم بخونید تا باهم بتونیم راحتر تبادل نظر کنیم.

ادامه مطلب ...

گلهایی که حرف میزنند با من...

 90/1/12 یه روزه بارونی


90/2/20


تاریخش یادم نیست!!


وانیا نوشت: هنوز گیجم و حرفی ندارم برا گفتن،فقط این عکسا رو گذاشتم تا حسه اینجا عوض بشه،میخاستم این عکسها تقدیم بشه به محسن که اینروزا دلش بدجور گرفته و آلن که نمیدونم یهو چی شد و رفت!!!!

(عکسهایه باغچه ی کوچیک خونمونه که درست روبروی پنچره ی اتاقمه،وقتی بارون میاد بهترین تصویره دنیا روبرومه)


پی تبریک نوشت:تولد تیراژه عزیزم  مبارک و تولد حامدخان هم مبارک.

1390/2/17


تنم از حادثه خسته...

دلم از غصه شکسته...


از تنهایی خسته شدم میرم یه چرخی تو هال میزنم، اما جرات نیگا کردن تو چشمایه هیشکی رو ندارم، سرمو انداختم پایین و راه میرم که یهو پام میخوره به لیوان آب،محکم میخوره تو چهارچوب در و چند تیکه میشه....منتظر بود تا بهم بفهمونه که اینروزا باهام مخالفه...که نشون بده کارهام عذابش میده...فقط اون میدونه و من...سر به هوا...چته...چرا اینقد گیج میزنی اینروزا...بی اهمیت به حرفاش تند تند شروع کردم به جمع کردنه خرده شیشه ها...هیشکی هیچی نمیگه...حتی یکی نیست بگه با دست جمع نکن...بگه عزیزم دستت میبره...دستم میسوزه...وسطه آشپزخونه نفهمیدم چی شد...انگار یه نفر خرده شیشه ها رو از دستم گرفت و پخشه زمین کرد...نشستم رو زمین...بازم جمع کردم...حسه راه رفتن رو سرامیکای یخ اونم بدونه دمپایی برام همیشه لذت بخشه...اما امشب پامو میسوزونه...امشب حتی هیشکی نگفت پابرهنه نرم تو آشپزخونه...هیشکی نگفت دمپایی بپوش شیشه میره تو پات...رسید بالا سرم...دلم میخاست دستشو بکشه رو سرم...مثه بچگیهام...بگه فدایه سرت...اما...فقط گفت:برررررررررررررررو بیرون...پشته سرمو که نیگا میکنم...همش سرامیکه سفید و برقه خرده شیشه ها و جای زخم پاهام...

این متن رو نوشتم تا یادم بمونه دیشب خیلیا میدونستن خوب نیسم، فهمیدن خوب نیستم، حتی همین آدمای اتاق بغلی....اما...