برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

گاهی گریه کردن دلیل نمیخاد...

.


از صبح هوا ابریه، آفتاب نشد...دله آسمون گرفته و دل منم...

داره رگبار میزنه که میرم تو حیاط و لب ایون میشینم...بوی اسپند...بوی قورمه سبزی نذری همسایه...صدای زجه ی مداح....

ریسه های سبز..

پارچه ها و پرچم های سیاه و سبز...

همه دارن تو باد میرقصند...

و من...منی که دارم اشک میریزم...گاهی گریه کردن یه دلیل داره...گاهی هزار و یه دلیل داره..گاهی هزار و یه دلیل قاطی پاتی داره که هیچکدومش بهم ربط نداره و خیلی وقتا بی دلیله...

هوا داره تاریک میشه...سیاه می پوشم...چادر سیاهمو میندازم رو سرم و میرم تو اون خونه ی قدیمیه همسایه روبرویی...گم میشم بین دعاها...صداها...بوی اسپند و...بینه همسایه هایی که همش ازشون فاصله میگیرم جای خودمو باز میکنم و یه گوشه ساکت میشینم و اشک میریزم...چراغ ها خاموش...همه جا تاریک...همه دارن گریه میکنن...به چه دلیل...مداح ازون جیغ جیغوهایی نیست که به هر دری بزنه تا ملت زار بزنن...آروم میخونه و آرامشش به دلم میشینه...حالا دارم تو تاریکی اشک میریزم...و همه هم...آدمه زجه و داد و فریاد نیسم...فقط آروم اشک میریزم...چراغ ها روشن...همه آروم میگیرن، انگار کارگردان کات داده...اما من بازم دارم اشک میریزم...بقیه مبهوت...من....برام مهم نیست که چی فکر میکنن...دارم فکر میکنم به هفته ای که گذشت، به روزا و ساعتهای رفته و باقی مونده...به شیرزاد...به مریم...به خودم و به همه...تسبیح عقیق هدیه ی مامان بزرگ هنوز تو دستمه...دارم فکر میکنم به مامان بزرگ...گریه میکنم و دعا میخونم برای همه...نمیدونم چی میگم...فقط میخام که همه دلشون شاد باشه...روحشون شاد باشه و در آرامش....


اومدم خونه...ظرفه غذایه نذری جلومه هنوز همون عطر رو داره...اما نمیتونم بخورمش فقط نیگاش میکنم و گریه میکنم...حتی همین الان...صفحه روبروم برام تاره...نگید گریه نکن...نگید اینقد غمگین نباش...من برا خودم تنها گریه نمیکنم...گاهی گریه کردن دلیل نمیخواد...یه دل پر از درد نمیخاد...فقط دوتا چشم میخاد...کور یا بینا...دوتا پلک میخاد تا بهمشون بزنی و اشکات بیاد رو گونه ت و سر بخوره رو لبهات و بیاد وسطه چونه ت گیر کنه و بعد آروم قل بخوره و بیفته رو زمین....همین.

ورود ممنوع!!


در گذر روزهام هر روز احساس میکنم یه روزی بالاخره میرسه که نباشم،زیاد به رفتن و نموندن فکر میکنم،گاهی هرشب، همیشه به این نتیجه میرسم که اگه برم: نه دل من برا دنیا تنگ میشه نه دل دنیا برا من!!اینروزا دارم درست عکس قانونایی که برا خودم وضع کردم عمل میکنم، قانون شکنی، سرپیچی از قانونایی که خودم بهش میگم قانون...گاهی گذر از خط قرمزا برا هر آدمی لذت بخشه و احساس زرنگی براش شیرینتر اما من بعده اون لذت همیشه ته دلم نمیتونم با خودم کنار بیام، مثه اینروزام...وقتی بخودت قول میدی که نذاری کسی دوستت داشته باشه، فراموش میکنی که این یه قانونه یه طرفه ست، تو قبولش کردی اما محیط اطرافت نه، وقتی قرار میذاری که دوست نداشته باشی...دلتنگ نشی... و هزارتا خطه قرمزه دیگه...یهو چشم باز میکنی میبینی درست نشستی وسطه یه دایره ی قرمز که همه چی ممنوعه حتی خودت...شدی یه آدمه ممنوعه...دایره ای که هم ورود بهش ممنوعه هم خروج...دور و برت یه دیواره شیشه ایه...اما اینروزا بیشتر حس میکنم که از هر طرف که میرم با سر محکم میخورم به شیشه...اینروزا نمیدونم چرا اینقدر بیتفاوت پامو میذارم اونور خطهای قرمز و با اینکه ته دلم از خودم دلگیرم اما لذت لحظه برام لذت بخشه...دیگه نمیخام فکر کنم که اگه رد شدم بعدش چی میشه میخام تو لحظه باشم...نه نگران گذشته نه دلواپس آینده...اما هنوز سخت با خودم کنار میام...هنوز برام گنگه مفهوم دوست داشتن...عشق...تعهد...هنوزم نمیخام در بند بمونم در بنده یه نفر...میخام آزاد باشم....

تو زندگیه هر کدوم از ماها دوست داشتن و دوست داشته شدن یه مفهومی داره اصل موضوع دوست داشتنه اما فرع قضیه خیلی شاخ و برگ داره...من هنوزم فکر میکنم دلم برا دنیا تنگ نمیشه اما از اینکه دل دنیا هم برام تنگ نمیشه مطمئن نیسم...بحثه خود شیفتگی نیست...میدونم خنده داره، وقتی یه نفر بهت میگه دوستت داره اما تو نمیفهمی چی میگه...بقوله خودش تو نمیخای بفهمی...شاید راست میگه و این یکی ازهمون خطه قرمزاست؟ وقتی در موردش حرف میزنیم دلم براش میسوزه...اما اینروزا بیشتر دلم برا خودم میسوزه...نمیدونم این چه حسیه که منو محکم تو مشتش گرفته و نمیذاره رها بشم...ترس شاید اسمش اینه...دلیل برا ترس زیاده...خودمو بیش از اینا توجیه میکنم با این حرفا...دارم فرار میکنم...از چی؟از کی...از خودم...از ....

 

وانیا نوشت:این پست هم مخاطب عام داره هم خاص هم خاص تر کسی که همه ی این حس ها رو تو وجوده من کاشت...این حرفا رو زدم، که یادم بمونه دیروز از کدوم خطه قرمز رد شدم...هنوزم دیواره شیشه ای دورم هست...صدای شکستنش برام یه کابوسه.......


خزعبلات یک دیوانه و دوستش2:

 

دوست:

کفشهایم که جفت میشود دلم هوای رفتن میکند، من کودکانه بیقرار رفتنم بی آنکه بفهمم کسی دلتنگم میشود.

دیوانه:

هیچ وقت همچو سهراب با هراسی کودکانه در پی کفشهایم نبودم، همه ی ما پا برهنه میآییم و برهنه تر میرویم، زمان دلتنگی ها را هم فراموش میکند...


دوستت دارم،آبجی کوچیکه!!


اختلاف سنیمون به دو سال نمیرسه،دقیقا دوسال تحصیلی و 20 ماه شمسی...بهترین حسنش این بود که باهم بزرگ شدیم و قد کشیدم و حالا شدیم این...اون از من بزرگتره و البته شیطونتر...همیشه آتیشا رو اون میسوزوند...فش و کتکشو من میخوردم...لامصب بلد بود قصر در بره...اما من همیشه پخمه بودم...وقتی اشتباهی میکردم همونجا سرجام وایمیسادم و دستگیر میشدم...دارم از آسی حرف میزنم...آبجی سومی همونی که 20 ماه قبل از ته تغاریه خونه بدنیا اومد...دختر اردیبهشت...

هنوزم وقتی میرم حموم و به بدنم صابونم میزنم اولین چیزی که میاد تو ذهنم خاطره هایی که باهم داشتیم وقتی که کوچولو بودیم و مامان دوتایی میبردمون حموم و نوبتی میشستمون...نمیدونم اون یادش میاد یا نه؟ وقتی تموم عشقمون این بود که تو حموم مامان به بدنمون صابون بزنه و عروس بشیم...سرتاسر بدنمون که پره کف میشد یه گوشه وایمیسادیم و هی همدیگه رو نیگاه میکردیم و میخندیدیم...خدا خدا میکردیم تا مامان آب نریزه تا لباس عروسامون شسته بشن...شب عروسیش وقتی تو لباس عروس دیدمش بغض کردم...اما اینبار لباس عروسش واقعی بود...تا آخر مجلس چندبار رفتم درگوشش گفتم این دیگه واقعیه، کسی نمیتونه آب بریزه و پاکش کنه ؟!!!اما تو اون هیاهو صدام به گوشش نمیرسید انگار...بعد از عروسی وقتی رفت،دلم گرفت..اومدم تو اتاق مشترکمون...تختش، کمدش، کتاباش...خسته تر از اونی بودم که تا صبح بخام زل بزنم به اونا....صبح که از خواب پاشدم اولین کاری که کردم تک نفره کردن اتاق بود...تخت و وسایلشو جمع کردم و بردم سرداب...همونجایی که 12تا پله داره و میره تو زیرزمینی که هیچوقت پاشو اونجا نذاشت...میگفت میترسه از اون پله ها و اون همه تاریکی...همیشه منو میفرستاد به یه بهونه ای تو سرداب و بعد چراغو خاموش میکرد و صداهای عجیب غریب در میاورد...منم عین این خنگا میترسیدم...به همین راحتی تنها شدم...هرچند از همون موقعیه که رفتم یه شهر دیگه دانشگاه از هم جدا شدیم و من تنها شدم یا از چندسال قبلش که عاشق شد...تو مدت دانشجویی فقط موقعه فرجه ها کنار هم بودیم اما حرف بی حرف فقط کتاب و درس...بعدشم که فقط تلفن...حرفایی که بمن نمیزد و به اون میگفت...عقد کنون...جهزیه...خونه ی جدید...دورشد ازمن...اما هنوزم رابطه مون صمیمی تر از الی و ارمغانه شاید بخاطره همون 20ماه شمسی باشه که بهم نزدیکتریم...امشب شب تولده آسی خواهر کوچولومه...برا من کوچیکه، خب از بین سه تاشون کوچیکتر از بقیه است...هنوزم تولدهای بچگی یادم نمیره دخترخاله و پسرخاله همه قد و نیم قد به فاصله های چندماه از هم، پشته یه کیک کوچیک...تو هیچ کدوم از عکسا معلوم نیست دقیقا تولده کیه اونم شاید از لباسای زمستونی یا تابستونی بشه فهمید که با این حساب 5نفرمون زمستونی هستیم و بقیه درهم...یادش بخیر وقتی فرگاز اومده بود دیگه اون کیک دوطبقه ها که خاله درست میکرد جاشو داد به یه کیک بزرگه خامه ای، کیکی که وقتی نوبت خوردنش میشد انگار به رگبار بسته بودنش ازبس انگشت کوچولو توش فرو رفته بود...نمیدونم یادش میاد؟ همون کیک دوطبقه ها رو که خاله با کیک پز درست میکرد بعد 4تا استکان کمر باریک میذاشت بینش و میگفت کیک دوطبقه، یا اون ضبط قدیمی آقاجون که صداش در نمیومد، نواربرامون میذاشتن وهمه اون وسط مثه غربتیا میرقصیدیم.من،تو،مژی،راضی،رضا،الی،ارمغان و هانی کوچولو...


الان از اون موقه بیست و چند سال میگذره...  امشب تولد 27سالگیتو جشن میگیری...9روز دیگه هم تولد حامد عزیز هست...تولدتون مبارک...آرزوم همیشه این بوده که همیشه کناره هم خوش باشین...مشکلاتو باهم حل کنید و برید جلو...همینجور که از صفر شروع کردین و الان خیلی چیزا دارین...دوستتون دارم.