-
عجیب و غریب
دوشنبه 12 آذرماه سال 1397 19:56
جالب بود برام هنوزم یوزر و پسوردم رو یادم بود اونم منی که تقریبا خیلی چیزا رو فراموش کردم! حالا خوب بود وارد شدنش اما بلد نبودم بیام تو قسمت نوشتن پست جدید کلی کلیک کردم حتی نزدیک بود وبلاگ رو حذف کنم! تو آخرین قراری که با بچه ها داشتیم خیلی ذهنم مشغول اینجا بود چیزایی که بچه ها تعریف می کردنند و من حتی یادم نمیومد!...
-
1395
جمعه 6 اسفندماه سال 1395 11:29
چقدر تلاش کردم تا بتونم وارد سیستم بشم کلی رمز رو چک کردم تا بالاخره یکیش جواب داد. چقدر سخته برگردی تو خونه ای که خیلی وقته نبودی ، انگاری مثه فیلما که یارو بعده چند سال برمیگشت، رو آینه شمعدون خونش تار عنکبونت بود و روی اسباب اثاثیه اش پر از ملحفه ی سفید!! چقدر غبار، فضا پر از گرد و خاکه انگار یجورایی نم داره همه...
-
دودمان...
جمعه 8 آبانماه سال 1394 14:29
چه خوشبختند حلقه های دود سیگارت که قبل از رها شدنشان بوسیده میشوند بیرحمترین آتشم زدی خاکسترم کردی و حالا من... حلقه دودی رها شده ام ...آدمها می بلعند مرا
-
مرا دود کن پسرک....
جمعه 8 آبانماه سال 1394 13:34
امروز لابلای گذشته ها مرورت کردم امروز توی کافه ای دنج یادت کردم وقتی پسرک داشت سیگارش را روشن میکرد تا همان لحظه ای که خاموشش کرد یادم افتاد شاید توام جایی از همین دنیا داری یاده مرا دود میکنی و رهایم میکنی با هر بار بوسیدنش مرا می سپاری به دست باد من هم دور خودم میپیچم و حلقه میشوم...محو میشوم...انگار هیچ وقت نبوده...
-
؟؟
جمعه 3 مهرماه سال 1394 22:56
خدایا حواست هست داری با من چیکار میکنی؟
-
لعنتی دوست داشتنی
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 10:32
تهران بغضی ترم میکند تنها چیزیکه اینجا پایبندم میکند،همین درندشت بودنشه اینجا جاییست که کسی تو را نمیشناسد ساعتها هم که وسط بلوار کشاورز اشک بریزی یا دم بازارچه پارک لاله ی گوشه کز کنی و زل بزنی به دنیای رونده، دنیا نمی ایستد همه میروند و تو ساعتها... اینجا جاییست که همه از تو دورند، فرقی نمیکند همینجا توی تهران باشند...
-
بغلم کن
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1394 22:32
درست یکساعت به رفتن، پشیمان میشوم!! پیام میزنم: کاش قرار نذاشته بودیم.... جواب میدهد: من پیامتو نخوندم . میدانم اگر دستی به صورتم نکشم مدام غر میزد و هی مسخره ام میکند عادت دارد اول زل میزند بمن و هرچیزی که بنظرش کم یا زیاد شده را با آب و تاب برای خودم تعریف میکند!!! اینبار بی حوصله تر از قبلم،خودش هم فهمیده، دست...
-
زهر و عسل
دوشنبه 5 مردادماه سال 1394 13:46
زهر دوری تو شیرین مگر میگردد؟ یاد ایام فراموش مگر میگردد؟ مبرد یاد تو را یار نو از خاطرم ای یار مزن زخم دگر که حیرانم ازین دهر دغل باز وانیا نوشت: مخاطب خاص دارد و دیگر هیچ.( از مجموعه خزعبلات من و دوستم که پاسخی از دوست ندارد همه را خودم یکجا نوشتم) ایضا تقدیم میگردد برای تولدت سی سالگی رفیق چهارساله ام یک مرداد ماهی...
-
مانی و آسی ، فاطمه و نیما
دوشنبه 29 تیرماه سال 1394 15:18
پسرای بابک و فاطمه رو که میبینم انگار میتونم بخشی از گذشته ی خودمو ببینم، درست همون روزایی که آسی خانوم با هووی خودش یعنی من روبرو شد ینی همین روزای مانی...گاهیمیتونی چیزایی رو ببینی که هیچ وقت ندیدی یا تو هیچ عکسی نمیتونی پیدا کنی!!! نگاه های شیطنت بار مانی دقیقا شبیه همونایی که تو تک تک آلبوم های بچگیه من و آسی هست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 تیرماه سال 1394 21:38
موج موهایت که نقره ای میشود کم کم نگاهت را از خودت میدزدی، توی آینه زل میزنی به دخترک چندین سال پیش... خوب میدانی که،هر تار سپیدش بهانه ی روزگارست که با دلت گره خورده. هرچه چنگ میزنی حوصله ت بیشتر از خودت سر میرود. یادت می آید روزاول، اولین تارش ته دلت را لرزاند....اما اینروزها آب ته دلت تکان نمیخورد...انگار گرد بی...
-
درد و دل
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1394 00:11
دیشب تا دم دمای صبح باهم حرف زدیم، من از اون گلایه کردم و اون از من... انصافا حق با اون بود خیلی جاها ندیده بودمش...خیلی جاها بفکرش هم نبودم... شرط بستیم که من همان آدم سابق بشم...شرط بستم اما هنوز هم بخودم شک دارم...سه سال زمانی کمی نیست. باید سه سال سر حرفم بمانم!!!! حرفهایمان به همینجا ختم نشد...تلخی هر شب این...
-
یه وقتایی معلوم نیس حواسم پرته کجاست؟
شنبه 9 خردادماه سال 1394 16:35
زیر پل سیدخندان روبروش وایسادم و زل زدم تو چشماش... نگام میکنه، مثه همیشه ساکت و آرومه. همیشه حالت صورتش با حال و هوایه دل من تغییر میکنه!!!! شادم و پره ذوق، اونم داره میخنده...از همون خنده های ریز و مردونه. پشیمونم و دلم گرفته، ی اخمی تو ابروهاش گره خورده که ته دلمو میلرزونه... نمیدونم چرا هر وقت و هرجا که میبینمش...
-
فقط کافیه بگم بیخیال!!!
شنبه 9 خردادماه سال 1394 16:10
دیگه جای موندن نیست، باید دل کند و رفت... باید رفت از تک تک لحظه ها، باید رفت از لحظه لحظه ی این روزها...من راحت تر از اونی که هر کسی فکرش را بکنه دل میکنم از هر چیز و هر کس، یکسری آدما باید خط بخورن!!! فقط کافیه بگم بیخیال،به همین سادگی.
-
برای همیشه رفت
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1394 13:17
دم رفتن تند تند حرف میزنه و میبوستم نه من حرفاشو میفهمم نه اون میفهمه دقیقا داره لپ مو میبوسه یا هوا رو!!!! عادتشه کاریش نمیشه کرد خب ....چمدونشو محکم میکوبه تو دیوار، بعدش بلند داد میزنه بنظرت به پرواز میرسم؟ ازش میپرسم مگه ساعت چنده؟ساعت چند پرواز داری؟ توی پاشنه در یه چیزایی گفت و در محکم بسته شد!!! نمیدونم چرا...
-
حیفــی جات
سهشنبه 5 خردادماه سال 1394 18:46
اینجا میون این چاردیواری هر روز عصر جمعه است... لاک قرمز زدم، رو تخم لوله شده ام، مجبورم لوله بشم چون کله ام فقط نیم سانت با تخت بالایی فاسله داره...فاصله رو اشتباه توشتم خب بنویسم دانشجوی دانشگاه تهران وسط ی دخمه الفبا یادش نمیمونه که....اصلا بعضی وقتا همینجوری قشنگتره... فردا امتحان زبان دارم برای ادامه تحصیل تا مرز...
-
به همین سادگی
جمعه 1 خردادماه سال 1394 21:51
گاهی بین ریز و درشت دنیا از یاد همدیگه میریم... به همین سادگی.
-
پری نازه دست درازه،خانوم غوله،چرخ قرمزی،گربه سیاهه،هو هو چیش چیش
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1394 22:47
دقایق آخر نمایشگاه، دست از لجبازی برمیداری...دست کودک درونت رو میگیری، قل میخوری سمت ناشران کودک و نوجوان...همه چیز رو می سپری به چشمانی که برق میزنند، به دلی که از ته دلش شاد است ، به پاهایی که روی خودشان بند نیستند، به لبهایی که میخندند...بر میگردی به دنیای رنگها و قصه ها و شعر ها به دنیای خنده های بی غل و غش، به...
-
سبک شدم...
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1394 21:11
دیشب بغضم ترکید...انگار سالیان سال بود که گریه نکرده بودم.... سبکـــــــــــــ شدم
-
مهمانی که نیامد
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1394 23:36
درست یکساعت مانده به قراری مهم دچار یک دلتنگی محض شدم،سکانس اول:تند تند پیاز خورد میکنم، با وسواس خاصی تموم لک های گوجه ها رو میگیرم،آروم آروم رنده میکنم. انگار هنوز یکسال زمان دارم، یکهو یادم می افتد که باید حرفهایم را آماده کنم جمله هایم وسط پیازها تف میخورند طلایی میشوند، کم کم لابلای گوجه ها تمام حرفهایم گم میشوند...
-
سر گیجه...کله معلق، استقلال آزادی جمهوری....
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1394 11:09
دقیقا شبیه کله ی دایناسور است، البته اگه بخام تخفیف بدم شبیه کله ی گوسفند با پوزه ی کشیده هم میتونه باشه...نقشه ی تهران رو میگم. هر روز صبح تا شب میشینم زل میزنم به هزارتوی خیابونا و کوچه پس کوچه های تهرون...نه اینکه ولگرد باشم یا عشق پایتخت، نه ....حساب کرام الکاتبین است برای گرفتن ی مدرک پیزوری!! میروم نبرد, پیروز...
-
باختم!!!
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1394 14:31
عاقا من باختم قبول، اما ناجوانمردانه بود. چند نفر به یک نفر؟؟ دنیاست دیگر همه دوره هم جمع میشوند یکنفر که کله پا شد، هلهله برپا میشود!!! زین پس یک تنه جلوی دل و دین و دنیا خواهم ایستاد.
-
روز
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1394 23:35
تمام روزم با یه سرد گنگ گذشت.
-
تفاوت
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1394 10:14
شروع کردم...امروز رو متفاوتتر شروع کردم. تفاوت یعنی دیگه تو نیستی. تفاوت یعنی دیگه تو رو کناره خودم نمیبینم. تفاوت یعنی دیگه منتظرت نیستم. تفاوت یعنی گذشته گذشته ست. تفاوت یعنی برای داشتن من همیشه وقت نداری. امروز برام تفاوت هزار و یک معنای دیگه داره یک کلام، تفاوت یعنی آرامش دارم......
-
اردی بهشت لعنتی
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1394 11:53
پانزدهم اردیبهشت 1390- اصفهان کافه مارسی پانزدهم اردیبهشت 1391- خونه پانزدهم اردیبهشت 1392- خونه پانزهم اردیبهشت 1393- پارک ملت پانزدهم اردیبهشت 1394-میدون هروی زیره بارون تویه تاکسی نشسته ام شیشه را تا آخر کشیدم پایین، خیس بارون شدم . بعد از پنج بار تاکسی عوض کردن تو ترافیک تهران حالم بد بود، تهوع داشتم دلم میخاست...
-
هیس...دارم اعتراف میکنم...برای یکبارهم که شده گوش کن!!!
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1394 15:59
میخواهیم اعتراف کنم... اعتراف میکنم ، دیگر بی تو به من سخت نمی گذرد!!! دیگر کمتر حواسم دور و برت پرسه میزند!!! دیگر برای نبودنت اشک نمی ریزم!!! دیگر همه جا به یادت نیستم... اعتراف میکنم ، به نبودنت عادت کرده ام!!! دیگر هر شب بغض نمیکنم... شبها بی تو میخابم و هرروز بی تو بیدار میشوم... اعتراف میکنم ، دیگر منتظر آمدنت...
-
ضد و نقیض...
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1394 20:43
دیروز کلا آدم ضد و نقیضی بودم!!! (بین خودمان باشد کلا آدم نبودم) صبح: شرکت پست جمهوری اسلامی ایرانمان،مانتوی بلند، مقنعه تنگ،دلهره و ایضا دل پیچه.... عصر: سینما سپیده، راحت ترین لباس، چنان روی صندلی لم داده ام که انگار جلوی تی وی خونه استراحت مطلق ام (بماند که چرت ترین فیلم ممکن را دیدم)، دلهره، آش شله قلمکار نیکوصفت...
-
احساس
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1394 00:48
روزی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند. نه! قید احساس اش را می زند. - چارلز بوکوفسکی
-
یک اعتراف بزرگ
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1393 12:39
دیشب وقتی مستر خلعتبری پرسید: آیا چیزی تو زندگیتون بوده که بخواهید تغییرش بدید؟ بدون معطلی، مثه همیشه گفتم رشته ی تحصیلیم و لاغیر! بعدش کلی چرندیات محض پشت سرهم ردیف کردم که نقاشی رو خیلی دوست داشتم ، هرچند دروغ نگفتم اما نقاشی چیزی بود که همون سالها زیر پام لهش کردم و رسیدم به اینجا...در کل آدم بیش از اندازه جاه...
-
مژده ای برای دوست
چهارشنبه 8 بهمنماه سال 1393 18:12
مژده ای میدهمت ای دوست! تو نفــــــــــــــرین کن من هم عذاب میکشم..... عذاب میکشم.... یادت باشد، خدا آنقدر دوستت دارد که نفرینت را اجابت میکند!!!!!
-
باور...
شنبه 12 مهرماه سال 1393 19:37
او که بگوید دوستم دارد... تو که بگویی دوستم داری... از من چه میماند جز کلاف سردرگمی که میان عشق نوپای اینروزاهایش و عشق قدیمی اش میچرخد. نمیدانم کدام را باور کنم عشق نوپایی که دنبالم میکند یا تویی که هر لحظه رهایم میکنی؟؟؟