برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

میخواهم دنیا نباشد روزی که بابایی غم دارد



کلید را توی قفل میچرخانم و بعد از یکی دو قدم وسط حیاط خشکم میزند،دنیا روی سرم خراب میشود وقتی میبینم بابایی پریشان و مضطرب روی ایوان نشسته...روی زمین دو زانو جلوی پایش مینشیم و دستهایم را روی زانو هایش میگذارم،چشمهای خیسش را از من میدزد...با یک دست زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند...روی مرمرهای تبدار ایوان کنار بابا نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم...دستش را میگیرم...حسش میکنم...آنقدر هردویمان بغض داریم که نه من چیزی میپرسم و نه بابایی حرفی میزند...هرچه بیشتر بغضم را میخورم نفسهایم بیشتر به شماره می افتند...قلبم تندتر میزند...پشت شانه ام تیر میکشد...گر گرفته ام...کاش زمین دهن باز میکرد و من همین الان...میخوام دنیا نباشد روزی که اینچنین بابایی غم دارد....


وانیا نوشت: کاش توی دنیا هیچ بابایی غم نداشته باشد آنهم غم بچچه هایش را...


برای دوست نوشت: مهربان عزیزم صبور باش...میدونم غم نداشتن بابا قابل تصور نیست چه برسه به اینکه باهاش روبرو بشیم...امیدوارم خدا بابا ولی رو رحمت کنه...مطمئنم بابایی همیشه کنارته...