برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

درهم ، برهم



هوای گرم اینروزها لذت خواب تا لنگ ظهر را زهرمارم میکند!!! آنقدر که تا شب پلکهایم با تصاویر اطرافم میجنگند!!


این روزها تابستان هم مثله هزار مناسبت دیگر کمتر بوی تابستان میدهد،مثل عید که سال به سال کمتر رنگ و بوی عید دارد مثل رمضان که با رمضان های سالهای پیش دنیا دنیا فاصله دارد!! نمیدانم قضیه چیست اما هرچه هست ما آدمهای روزگار هم بی تقصیر نیستیم تابستان هرسال اگر گرمتر از پارسال نباشد خنک تر هم نیست،طالبی هایش اگر بی مزه تر نباشند شیرین تر هم نیستند،خیار هم دیگر نه ته ش تلخ است نه دیگر بوی خیار میدهد....

تابستان انگار فقط برای روزهای مدرسه مزه داشت،9ماه توی یک قفس زندانی ات کرده اند و آخر خرداد آزادت میکنن اما اینروزها گاهی که نگاهی به تقویم میاندازیم یکباره میبینیم چندروزیست که گرفتار تیر شده ایم..هر روز تکرار میشویم و این درد بدیست،اما خدا رو شکر درد بی درمان نیست


گاهی آدمیزاد در لحظه هایش گره میخورد آنچنان که نه میشود با دست بازش کرد نه با دندان

یک به یک دارم گره از روزهایم باز میکنم،هفته ای یکبار بین ردیفهای کتابخانه ی دنج جدیدی که پیدا کرده ام قدم میزنم،کتابها را ورق میزنم،اینبار بر خلاف میلم کمتر سمت تاریخ میروم بیشتر توی ردیف روانشناسی میچرخم آنقدر توی ردیف روانشناسی میاستم تا خانم فرهمند به کمکم میآید،زن مهربانیست هرچند جز سلام ،خداحافظ،اینهم کتاب خوبیست و چند لبخند باهم مراوده ای نداریم اما کتابهای خوبی پیشنهاد میدهد..تاریخ را محدود کرده ام به مستندهای تاریخی...روزی حداقل یک فیلم هم حوصله ام را سر نمیبرد...پیاده روی دم غروب هم که به قرار خود باقیست...در ظاهر گره ای جز بیکاری روی کلاف بی سر وته زندگیم جا خوش نکرده اما یک چیزهایی هست که توی ذهنم شلنگ تخته میاندازد...کوچکترین خاطره ی گذشته ها تا بزرگترین دلهره های فردا دندانهایم را روی هم قفل میکند آنقدر که شقیقه های دل دل میکنند...دستهایم را در هم گره میکند آنقدر که ناخنهایم کف دستم جا میاندازند...


وانیا نوشت:تصمیم گرفته ام به قرار قبل توی وبلاگم بیشتر نفس بکشم....


تشکرنوشت:به اشد وضع ممنونم از کاسپر عزیز که برای هدر و قالب وبلاگ  خیلی زحمت کشید.