برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

صمد چله...صمد آقا...دکتر صمد...



صمد...پسرک چشم رنگی دوران بچگی ام...پسری که توی قدیمی ترین خانه ی دومین بن بست کوچه ی درازمان  زندگی میکرد...آنهم  یک زندگی از نوع اجاره ای....

پسرک تر و تمیزی نبود اما لااقل خوش رو بود و همیشه لبخند میزد...نمیدانم چرا هیچ وقت دوست نداشتم با صمد همبازی شوم...حتی دوست نداشتم توی هیچکدام از بازیهای گروهیمان باشد...

صمد همیشه با شلوار کردی سیاه و تی شرت سبزش کنار دیوار میایستاد و ما را تماشا میکرد...نمیدانم چه حسی داشت...شاید از همه ی ما متنفر بود...شاید توی همه ی لحظه هایی که نگاهمان میکرد دلش میخاست سر به تنمان نباشد...علی الخصوص سر به تن من!!!

منی که یواشکی توی گوش بچه ها پچ پچ میکردم که صمد تمیز نیست...زیر ناخنهاش سیاهه...چشمهاش ترسناکه...بچه دهاتیه...

شاید صمد تمام این چیزها را میدانست...ولی باز هربار که مادرش آش میپخت با همان کاسه ی قرمز پلاستیکی برایمان آش میآورد...هنوز هم چهره ی صمد با کاسه ی قرمز پلاستیکی و لبخندش با دندانهای فاصله دا یادم است ...

همیشه ی خدا با بچه ها صمد را دست میانداختیم...صمد چله تو کوچه وله...نمیدانم چرا اینقدر دنیای بچگیمان کوچک بود که برای صمد جا نداشت...


ملیحه خانوم مادرش، صمد آقا صدایش میزد...وقتی اسبابشان را بار وانت میکردند خوشحال بودیم از اینکه دارد میرود، برایش شکلک در میآوردیمریز ریز میخندیدیم...


و صمد رفت!


***


دو سال پیش بود که بالاجبار برای سرکشی یکی از روستاها مامور شدم...سرو کله زدن با بهورز منطقه و رسیدگی به شکایتهای بی مغز اهالی حسابی کلافه ام کرده بود،آنقدری که وقتی وارد اتاق پزشک خانه ی بهداشت شدم سلامم بزور به گوش خودم رسید،بدون نگاه کردن به دکتر کاغذهای گزارش را جلوییش گذاشتم تا مهر کند...صدای تقه ی مهرش آماده ی رفتنم کرد اما با دیدن اسم دکتر دو هوا شدم...دکتر "صمد ولندانی" هم آشنا بود هم نه...هزار جای ذهنم مطمئن بود که این دکتر آن صمد چله ی کوچه ی خودمان نیست اما یک جای ذهنم شک داشتم...سرم را که بلند کردم فقط یک چیز مطمئنم کرد که این همان صمد است...چشمان سبز صمد آقا...

هول شدم...دست و پایم را گم کرده بودم بدون خدافظی که سلامی هم نداشت از در زدم بیرون... تمام مسیر برگشت آنقدر از خودم عصبانی بودم که دلم میخاست هیچ وقت به مقصد نرسم...

اما با گذشت یکماه لابلای مشغله ها ،سمینار و جلسات صمد هم به سان تمامیه روزمره ها فراموشم شد...آنقدری که باز هم با دیدنش توی جلسه بهورزان و پزشکان یکه خوردم...تمام طول جلسه توی بچگی هایم سرک میکشیدم و دمبال نشانه ای یا شاید دمبال بهانه ای بودم....

پایان جلسه شروع کردم به چک کردن کلرسنج ها...اینبار صمد همراه بهورز گیجش با کیت کلرسنج روبرویم ایستاد و با کمال ادب سلام کرد، دست و پایم را گم کردم...بالاخره،مشکل کلرسنج هم حل شد ولی مشکل من با خودم نه ، مشکل من با کودکی هایم هم نه...


یکبار دیگر (بعد از 2 سال )در جشن روز پزشک و بواسطه ی دعوت یکی از دوستان صمد را دیدم...جرات اعتراف خطای کودکی لذتی گنگ دارد چیزی که هرجه بزرگتر میشویم ناشناخته تر میشود...اما نشد،نتوانستم...خیلی منطقی خودم و کودکی ام را تبرئه کردم از تمام خطاهای گذشته...

از گذشته که بیرون پریدم،صمد بچگی هایم با شلوار کردی جایش را داده بود به دکتر صمد با یکدست کت و شلوار تر و تمیز....و با همان لبخند...


وانیا نوشت:هیچ وقت تا به امروز نفهمیدم آیا صمد مرا شناخت یا نه؟


"صمد ولندانی"من امروز تو را بواسطه ی چشمان سبز رنگت و بلاهتهای کودکی ام شناختمت...