برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

خندیدن با لبــ های قرمز


   

بعد از دو سال رفتن به یه عروسی هم کمی دلهره داره هم شادی بیش از حد...

دیشب بعد از یه مدت طولانی به خودم و جریان زندگی برگشتم انگار دوباره نو شدم...چند بار لباس عوض کردمو جلوی آینه چرخ زدم تا بالاخره پیرهن کوتاه قرمز روی تنم نشست...آرایش که کردم تازه فهمیدم انقدر ها هم که فکر میکردم پلاسیده و خاک خورده نیستم...موهامو با ی پیچ و تاب عجیب با کلیپس پشت سرم نگه داشتم...الحق قشنگ شد!!! ناخنهایم رو گلی کردم...کفشهای قرمزمو پا کردمو زودتر از بقیه آماده شدم...

شب خیلی خوبی بود هم برای ما تماشاچی های عروس و داماد ذوقمرگ مجلس هم برای داماد خوش خنده و هم برای عروس خجالتی که نمیتونست خوشحالیشو قایم کنه...

تا تونستیم با دخترای فامیل پا کوبیدم و چرخ زدیم...اونقدر هیاهو کردیم که کم کم بزرگترها هم با رقصهای دست و پا شکسته شون همراهمون شدن...

شبی به یاد ماندنی بود...همه بی دلیل و با دلیل فقط شاد بودیم...خندیدیم...خندیدیم...


با هر خنده ی عروس و داماد ما هم خندیدیم


به شلنگ تخته ی دختربچه های 6،7ساله هم خندیدیم


با رقص خانوم دکتر با لباس پرنسسی اش ریسه رفتیم*


با دلیل و بی دلیل فقط خندیدم


به گریه های بی وقفه ی عروس کم سن و سال مجلس موقع خدافظی هم خندیدیم


تو دل شب میون نور و بوق ماشینا جیغ کشیدیم و بلند بلند آواز خوندیم...کف زدیم...


سرم رو از پنجره ی ماشین بیرون دادم ...سیلی خوردم از شب...سیلی خوردم از باد، اما بازهم خندیدم...خندیدیم به رقص موهایم در باد، خندیدیم به سیاهی شب...به تمام دلهره، به تمام سیاهی ها...


من دیشب با لبــــ های قرمزم فقط خندیدم و دیگر هیچ.



*خانوم دکتر،پرستار دکترنمایی ست که ماجراها دارد.