برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

مهر مادری ...بی مهری فرزند!


از فرط خستگی کمی آنطرفتر از تختش روی صندلیه قراضه کلینک ولو میشوم...چشمهایم درست نمیبیند فقط میشنوم که دارد ناله میکند...کم کم ناله هایش به هق هق بدل شد طوری که خواب از چشمهایم پرید...سیخ شدم روی صندلی...

زل زدم به صورتش...انگار خیلی وقت است که ندیدمش...تا به این لحظه گله و شکایتی نداشته،حالا ینی کارد به استخوانش رسیده که دارد بلند بلند گریه میکند...ینی آنقدر خسته شده که به قول خودش دارد اینجا استراحت میکند!! بین حرفهایش از گذشته ای میگوید که من هیچ وقت وقتی برای شنیدنش نداشتم و حالا چقدر دردناک است...پزشک که میآید بیشتر دردش میگیرد نه از زور آمپولها، از گذر عمرش، دل خوشی ندارد از این جماعت سفیدپوش...دکتر که رفت زد زیر گریه،بریده بریده برایم میگوید از شانزده سالگی اش و اولین باری که توی همین بیمارستان بستری شده، از ترس دختر جوانی که از خانواده اش کیلومتر دور بوده و پزشکی که در جواب ناله هایش به سگ های بیرون حواله اش کرده و بس!!



وانیا نوشت:برای مامانم دعا کنید...





**خدایا،هیچ فرشته ای رو ناخوش نذار**