
امین ، پسربچه ی 4 ساله ای که ده روز پیش دیدمش،شایدم بیشتر بیست روز یا...هنوزم چشماش،دندونای سیاهش، قد کوتاهش یادمه.
وقتی اومد تو اتاق من و امیر داشتیم نقاشی می کشیدیم،بدون سلام چهار زانو زدو نشست کنار امیر، وقتی امیر ازش پرسید چرا به خاله م سلام نمی کنی خیلی بی تفاوت جواب داد: چون بابام به زن آ سلام نمیکنه!!
از جوابش زیاد خوشم نیومد،گذاشتم به حساب بچه بودنشو یه کاغذ گذاشتم جلوش،بهش گفتم نقاشی بلدی بکشی؟؟ انگار بازم خوش نداشت جواب یه زن رو بده!! مداد شمعی رو از دستم گرفت و شروع کرد به خط خطی کردنه کاغذ اما معلوم بود که اصلن حواسش به نقاشی نیست هر از چند گاهی زیر چشمی ماشینای امیر رو برانداز میکرد...یکم که گذشت طاقت نیاوردو گفت امیر بیا ماشین بازی، موقه ی انتخاب ماشین...برق چشمای امین ته دلمو لرزوند...نمی دونست کدووم ماشین رو بر داره...چند دقیقه یه بار با یه ماشین بازی میکرد...یکی یکی اسم ماشینا رو می پرسید و شروع میکرد گاز دادن...وقتی امیر باهاش تصادف میکرد غر میزد که،امیر نزن حیفه،گرونه!!!
منم کم کم قاطیه بازیشون شدم...غرق بچگی شدم...غرق دلخوشیای کوچیک...
نمیدونم چی شد که یهو پرسیدم:امین تو چه ماشینایی داری،اسماشونو بگو برام؟؟
سرشو انداخت پایین، بجاش امیر جواب داد: خاله امین یه ماشین بیشتر نداره، فقط یه
کامیون داره...
هنوز حرف امیر تموم نشده بود که با همون حالت مردونه ش پاشد و گفت: خدافــــظ....
از اون روز یه حسه بدی دارم، نمیدونم امین چطور فکر میکنه حتما از خاله ی امیر بخاطره سوالش متنفره...
چقدر دلم میخاست میشد براش بگم که منم بچه بودم گاهی دلم پر میکشید برا عروسکای مو فرفری،همونا که خیلی بزرگ بودن،یا همونایی که رو یه پایه سوار بودن با یه پیرهن آستین پفی و دامن چین چینی...
همه ی ما تو زندگیامون یه حسرتهایی داریم،ریز و درشت فرقی نداره فقط شکلش فرق میکنه...
آره عزیز نسل ما با حسرت بزرگ شده
یه وقتایی میرم الکی لوازم تحریر می خرم
عاشق پاک کنم
از اون پاک کن های بچگیمون که نصفش آبی بود نصفش قرمز و همش به جای پاک کردن سیاه می کرد بدم میاد
وانیا جان یه جوری از دل اون بچه در بیار...
سلام
منم عاشق لوازم التحریرم،آره آنا نمیدونم چرا اون پاک کن اونقدر برا همه مون جاذبه داشت شاید چون اونموقع تا راهنمایی نمیتونستیم با خودکار بنویسیم و میگفتن با سره آبیش میشه خودکارو پاک کرد خیلی خوب بود
تو فکرشم
دختر همسایه امون دوچرخه براش خریده بودن هم سن و هم کلاس بودیم....اونموقع دبستان بودم...منم دلم می خواست ولی بابام هیچ وقت واسم نخرید...تو دلم موند....همیشه یه چیزایی هست و پیشامد می کنه که باعث می شه بعد از گذشت زمان تو دل آدم بمونه...فقط به کودکی تنها ختم نمی شه....
حسرت داشتن...فقط هم به داشتن چیزایی مادی بر نمی گرده...حسرت داشتن یه پدر خوب...یه مادر خوب...حسرت داشتن یه خواهر یا برادر بزرگتر...حسرت داشتن همسری که آدم و درک کنه و و و.....همه به نیاز های ما آدما برمیگرده....
و خدا نهایت ارزوهاست.....رابطه امون و با خدا خوب کنیم انگار همه چیز برامون محیا شده...
سلام
میفهمم عزیزم
خدا نهایت بینهایتهاست
راستی وانیا کد آهنگ وبت و می خوام اگر زحمتی نیست...
رو خودش کلیک کن سایت ملودیک که باز شد آخره صفحه جز سری اول
اسمش هستpaola
مرض داری دل بچه رو میشکونی؟
اینقدر یخ نباش... زندگی کن نذار زندگی بکنتت
آهنگ وبلاگتم عالیه
سلام ممنون
سلام
چقدر بچه ها موجود تاثیر پذیری هستن. وقتی فک میکنم میبینم واقعا هم حقیقت داره این حرفااااااااااااا،من خودم خیلی از خصوصیات اخلاقیم، خیلی از علایقم یا حتی خیلی از ترسام رو از والدینم یاد گرفتم. .چقدر بده که پدر مادرا این موضوع رو ندونن.
کاشکی به اون بچه میگفتی، شاید یکم درد این حسرتاش کمتر میشد
سلام
کاشکی بهش گفته بودم....
سلااااااااااااااام وانیا جونم
اول یه عاااااااااااااااالمه بوووووووووووس
بعدم اینکه همه ما حسرتایی داشتیمو داریم هرچی بزرگتر میشیم آرزوهامونم بزرگ تر میشه یه جوری که به عروسک مو فرفری که تو بچگی میخواستیم میخندیم
امینم یه روز بزرگ میشه و به این روزش میخنده و شاید آرزو کنه که دوباره برگرده به همین دوران که آرزوی بزرگش داشتن یکی از همین ماشینا بود
سلام سارایی خودم
اول یه عالمه بوس برا خودتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
میدونی درست الان میخندیم اما ته دلمون هنوز اونا رو میخایم
من هنوزم دلم پر می زنه واسه چیزایی که به نظر خیلی ها مسخره است
سلام
منم همین جورررررررررررررررررر
خدا رو شکر تا بچه بودم حسرت هیچی رو نداشتم ...
الان .....
سلام
خدارو شکر اما الان...
هرچی فکر کردم حسرتهای زمان بچگیم یادم نیومد ، یا نداشتم یا زیاد پررنگ نبوده ، اما حالا تا دلت بخواد حسرت دارم ... یکی از حسرتهام میدونی چیه ... اینه که یه بار که دارم با یه دوست حرف میزنم نگه منظورت ال بود ، منظورت بل بود ... منو به ثانیه قضاوت نکنه... خودش رو توی لباس فرشته نبینه ...
سلام
آخ گفتی از این دوست یه دوست دارم تو زندگیم که اونم در سال با مشغله هایی که داره 3بار میبینمش اونموقع هم که حرفام یادم میره اینقد غرقه دیدنه همیم
من هنوز هم اون عروسک های موزیکال با دامن چین چین و کمر باریکشون رو تو حسرتش هستم ...
هی یادش بخیر .. مرا یاد آرزوهای کوچک کودکیم انداختی .. یادم باشد یک روز درباره شان بنویسم
سلام
من الان دارم اما از تو جعبه ش در نمیارمش میترسم خراب بشه
حتما بنویس
سلام وانیا بانو
درست میگی همه مون حسرت هایی داشتیم.ولی به نظر من همین حسرت ها باعث میشه ادم پیشرفت کنه و قدر چیزایی رو که بدست میاره بدونه
حیف که بابا گفته واسه دختر جماعت کامنت نذار والا بیشتر حرف داشتم
سلام اخوی
خوبه یکی هست شما رو کنترل کنه
الان ینی چقدر پیشرفت کردی؟الان ینی رو حسرتات وایسادی؟
سلام
اره همه داریم و توی رفتارمون هم دیده میشه اما توسط بقیه.
سلام
آره گاهی میشه گفت یه ترسه پنهان
خو دلم گرفت
سلام
قربونه دلت
آره عزیزم هنوزم ته دلمون اونارو میخوایم
گاهی همه اون چیزایی که میخواستمو بهش نرسیدم رو واسه خواهرم میخرم شاید چیزی تو دلش نمونه دیگه هرچند که ما آدما هیچ وخ قانع نیستیم
چقدر متفاوت داره بزرگ میشه این پسر کوچولو... اخه الان توو یه جامعه ای زندگی میکنیم که مرد و زن نباید فرقی داشته باشن که... نسل ما کمی داره هنجار شکنی میکنه اما این نسل باید از الان بدونه و خوب تربیت بشه... حیف واقعا حیف...
و اما حسرتها... اره شاید یه جا مدادی کوچیک باربی باشه... من الان هرجا میزسم جا مدادی میگیرم!!!
منم همیشه آرزوی دوچرخه داشتم اما نداشتمش..آرزوی میزتحریر آرزوی خیلی چیزها که همه ش شد حسرت...من اگه بودم تا می تونستم واسه اون بچه ماشین می خریدم که اقلا یک نفر حسرت به دل بزرگ نشه...یه کاری واسه ش بکن وانیا اگه می تونی
خدا دل امین کوچولو رو شاد کنه همیشه و این حصرت ها باعث موفقیتش شن ...
نمیدونم چی بگم .. یه حس بدی دارم وقتی حال و هوای امین رو تصور کنم .