اینروزا تو خودم ورم میکنم باد میکنم بعد یهو میترکم عینهو یه بادکنک،از همونایی که جنسشون خوب نیست و با دو تا فوت رنگشون میشه مثه گچ، بــامــبــــــــ... میترکه...
اینروزا خودمو تو زمان حل میکنم و زمانو تو کتابای خشک و گنده منده ای که دور و برم پهن کردم...ساعتها میشنم و کتاب میخونم تا زمانو گم کنم یا شایدم خودمو!! اینروزا مخ و مخچه و هرچی اون بالا در حاله مدیریته منه ریخته به هم، هیچی سرجاش نیست حتی خودم!! یه تاره مو رو سرمه خیلی درد میکنه دقیقا یه تاره اما نمیتونم پیداش کنم و بکنمش...همه ی دندونام با هم درد میکنه اما دقیقا نمیدونم کدومش بیشتر درد داره!! انگشت شصت و اشاره دست راستم یا خیلی درد میکنه یا کاملا بی حسه!! با دستام نمیتونم چیزی رو بلند کنم...نمیدونم چند وقته اینجوری شدم یه استرس خاصی دارم نمیدونم دقیقا از چی و کجا میاد فقط میدونم هست و داره آبم میکنه...نمیدونم تا حالا شده بخای به چیزی فکر کنی و بدونی چیه اما نتونی بهش فکر کنی مغزت نتونه درست تجزیه ش کنه نتونه درست توش راه بره توش بچرخه، دقیقا نمیدونی چرا؟کی؟چی؟کی؟ و...واسه همین ولش میکنی و میری...
اینروزا میشینم زل میزنم به کتابام هی سطرای کتابو پایین-بالا میکنم تا خودمو یه جوری گور و گم کنم گاهیم تنها دلخوشیم اینه که به خودم استراحت بدم اونم چی؟ اینکه برم تو خاطره هاموجایه خودم بازی کنم...دوباره از اول زندگیشون کنم...راه برم...حرف بزنم...راه برم...نفس بکشم،اما یهو یه استرس گنگ میاد سراغمو منو تو سطر سطر کتابام حل میکنه...حال و هوایه عجیبی دارم گاهی اینقدر از زمان دور میشم که یادم میره سرمو از رو کتاب بلند کنم گاهیم اینقد به زمان حساس میشم که سرعت عقربه ها دیوونم میکنه نمیدونم این همه عجله م برا چیه...نمیدونم دقیقا از خودم چی میخام...از دنیا چی میخام...
اینقد،میبینم...مینویسم...میبینم...مینویسم...میبینم...مینویسم...که بالاخره چشمام کم میاره،حالا دیگه باید...بـــخـــوابـــمـــ
دلهره دارم...میترسم از خواب...از خوابی که همه ی وجودمو میگیره اما وقتی میرم تو رختخوابم ولم میکنه...میره...انگار هیچ وقت نبوده...من میمونم و تاریکی و چشمایی که گاهی بازه،گاهی بسته...من میمونم و شبی که صبح نمیشه...من میمونم و ذهنی که قفل کرده...ذهنی که شده مثه یه تیکه یخ،یخی که آب نمیشه فقط سفتتر میشه اونقدی که به همه ی وجودم فشار میاره اونقدی که منو معتاده یه قرصه مسخره کرده...سرماخوردگیه بزرگسالان...خنده داره یه آدمه گنده وابستگی روانیش بشه این...
تو خواب و بیداری محض اینقد غلت میزنم تا صبح میشه بازم میشم مثه یه آدم آهنی،چوبی، کوکی یا هر چیزی غیر از اینی که الان هستم میشینم سر جای خودم درست وسطه یه کوه کتابه زبون نفهم...
سر جامو هم دوست دارم هم به شدت ازش متنفرم!! اونقدری دوستش دارم که میدونم هیچ جایه دیگه جز اون ندارم اونقدریم ازش متنفرم که وقتی از خونه میرم بیرون دیگه دلم نمیخاد برگردم سر جام!!! تو راهه خونه یه بغضه سنگینی میچپه تو گلوم که خودمم نمیفهمم از کجا و برا چی میاد...اما بازم برمیگردم به خودم به این من به این منی که من نیستم یا حداقل الان نیستم به همون آدمه خل و چلی که فقط خودشو پاک میکنه...هر روز خودشو خط میزنه...هی خودشو تکرار میکنه!!!
نمیدونم چند خط نوشتم...نمیدونم چی نوشتم...فقط میدونم نوشتم...از آدمی نوشتم که خودمم نمیشناسمش...گنگه...نمیفهمه...هی بخودش قول میده اما باز میزنه زیرش...نمیدونم اینا درده دل بود یا دردو دل...نمیدونم برا کی نوشتم...نمیدونم این من کیه؟
بیشتر از قبل سردرگمم...گیجم...از هر طرف یه چیزی آوار میشه رو سرم...اوسا کریمم برام گذاشته رو دوره تند از هر طرف یه چیزی میرسونه دستش درست...
اوللللل!!!
خب بریم سر پست!
استرس..گنگی..آشفتگی...
خب..خوبه که مینویسی وانیا
این یعنی که درد میکشی...آروم آروم درد میکشی ..حتی شاید خون ریزی ذهنی...و کم کم میبینی زخمتو
و این واسه ما آدما و ذهن هامون یعنی همون درمون
تا کم کم خوب شیم
بنویس وانیا جانم
بنویس
برای ما بنویس
برای خودت
بنویس بانو
شاید ما هم درد هامون یادمون بیاد..زخم هامون..تا برسیم به درمان..دست در دست هم
باور کن این روزا میگذره عزیز دل
به نظر من این " درد و دل " بود . درد رو تو گفتی ، دلش رو ما آوردیم . تو بگو ما با گوش دل میشنویم .
بازم بنویس.
هنوز باید بیشتر خالی بشی.
غم و غصه هات رو همینطوری بریز بیرون
این حالت ها این ترکیدن این آشفتگی همه و همه برام آشناست.
اگه دستت بی حس شده حتما برو دکتر مال اعصاب و ممکنه بعدا برات مشکل درست کنه.
ولی این که می نویسی خوبه. منم وقتی حالو روزم این طوری می شه باید یا بنویسم یا بخونم تا کمی اروم شوم.مراقب خودت باش
چقد من میشناسم این آدمو
انگار خودم بودم یه روزی
یا شایدم نبودم
اما خودتو پیدا کن
نه ازون پیدا کردنا که همه میگن
فقط وانیا باش
همون وانیا که همه بچه ها اینجا دوسش داشتن
همون وانیا که همیشه خوب ودوست داشتنی مینوشت
همون وانیا که میشناختیش
شروع کن...همه چی برمیگرده سرجاش
منتظرتم...پاشو دختر
...وانیاجان...این پیله ای رو که دور خودت پیچیدی...تا مدتی بد نیست...شاید برای پروازهای بعدیت لازم باشه !
..اما نزار زیادی تو پیله بمونی...موقعش که شد بزن بیرون...
...اون کتاباهم یاور این روزات هستن عزیز...
روزامون شبیه همه
سردرگمی... حتی گاهی نمیدونی چی میخوای از این دنیا ... بی هدف فقط میگذرونی ...یکنواختی...
وانیای عزیزم دوست خوبم اینا دردودل که باید بگی تا سبک شی تا تحمل پیچ و زندگی رو داشته باشی
پس بگو و امیدوار باش که روزای خوبم در انتظارت هستن
چه بد وانیا... این حس رو دوس ندارم... اما امیدوارم این حس زیاد ادامه پیدا نکنه... قوی باش... راحت باش... زیاد خودتو اذیت نکن...
سلاممم عزیز جان
گاهی اوقات پوست اندازی درد داره...ولی بعدش حس های خوب داره..
برات حس های خوب آرزو می کنم وانیا جان..
میفهممت فقط همین
خوب باشید انشاالله وانیا بانو
سلاااام وانیا جان
امیدوارم خوب شی!
چیز خاصی ندارم که بگم!
بهتری؟
خوب شو
راستی آدرسمو عوض کردم
خوب بشی عزیز.
به بخت اگر باور داشته باشیم ، همین امروز یا همین فردا ، خوشبختی از راه میرسد ( مارکوت بیگل)
سلام وانیای عزیز، همه ی ما انسانها دچار مشکلات عدیده ایم ، اما طاقت ها و شکیبایی هامان با هم فرق دارد ، بعضی ها بیشتر ، بعضی ها کمتر، هر چیز را از اعماق وجودت از خدا ( اوساکریم) بخواهی مطمئن باش بهت میده، تاکید میکنم مطمئن باش. خودتو با افکارت به زنجیر نکش دوست خوبم.
وانیا جان....چقدر غمگین نوشتی....از ته دلت نوشتی...

به دلم نشست
کاش بشه یه کم آروم تر باشی و این احساس بد رو هیچ وقت نداشته باشی
برات آرزوی موفقیت دارم
اگه میشه بهم میل بده کارت دارم
inaikleily@yahoo.com