و این هم کفشهای نیمه جدی عزیز...

پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی.
دیرگاهی است میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او.
اوست مانده ، اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته."نیما یوشیج"وانیا نوشت:این شعر زیبای نیما تقدیم به نیمه جدی خوش ذوقمان،هر کسی دوست داره میتونه شعری به رسم سپاس و خاطره بازی اینجا بنویسه.
این جا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است...
محمد علی بهمنی
تقدیم به نیمه جدی عزیزم که عجیب مشتاق دیدارش هستم...
ممنونم دل آرامم
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست
برای نیمه جدی مهربان
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
سلامم عزیز جان
این شعر رو خیلی دوست دارم حالا بماند دلیلش...
تقدیم به تو و نیمه جدی عزیز . همه دلای زلال...
دیگر با صدای بلند نمی خندم
با صدای بلند حرف نمی زنم
دیگر گوش نمی دهم
به صدای باد
دریا
پرنده
پاورچین پاورچین می آیم و
می روم
بی سر و صدا زندگی می کنم
تو در من به خواب رفته ای!
"رسول یونان"
نیمه جدی بانوی عزیزم
دوستتون دارم
ترا
از همیشه اتفاق می افتذ
بیشتر دوست دارم
و دست هایت را
بر فردا دیر است
ترجیح می دهم
با تو
از نمی توان رسید
عبور می کنم
و بودنت را
با گذشته ها گذشت
اشتباه نمی گیرم
با وجود این
شعر زندگی مهربان است
ناتمام می ماند
و داستان تو
با دوست داشتن کافیست
به پایان نمی رسد
"غلامحسین معتمدی"
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر میبندم بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
عکس رو که دیدم این شعر اومد توی ذهنم. تقدیم به نیمه جدی عزیزم
با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را
از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمــــام گلهـــــــا بوییده ام تـــــــــــو را
رویای آشنای شب و روز عمــــر من!
در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را
تقدیم به همه دوستان گلم...وانیا و فاطان و .....
برای نیمه جدی عزیز که دوست است و دوست داشتنی (از عرفان نظر آهاری):
دوستی به من
یک نهنگ هدیه داد
یک نهنگ ِ غول پیکر ِ عجیب
یک نهنگ ِ مهربان ِ ساده ی نجیب
یک نهنگ را ولی کجا می شود نگاه داشت
توی حوض و تُنگ که نمی شود نهنگ را گذاشت
هیچ جا نداشتم
آخرش نهنگ را ، توی قلب خود گذاشتم!
جا نبود!
تُنگ ِ قلب ِ کوچکم شکست
زیر ِ رقص ِ باله های ِ آن نهنگ ِ مست
سالهاست
تُنگ ِ قلب ِ من شکسته است و این
یادگاری ِ قشنگ دوست است
هیچ کس
باورش نمی شود ولی به جای قلب
توی سینه ام نهنگ ِ دوست است!
عشق را وارد کلام کنیم
تا به هر عابری سلام کنیم
و به هر چهره ای تبسم داشت
ما به آن چهره احترام کنیم
هرکجا اهل مهر پیدا شد
ما در اطرافش ازدحام کنیم
چشم ما چون به سروسبز افتاد
بهرتعظیم او قیام کنیم
گل و زنبور، دست به دست دهند
تا که شهد جهان به کام کنیم
این عجایب مدام درکارند
تا که ما شادی مُدام کنیم
شُهره زنبور گشته است به نیش
ما ازو رفع اتهام کنیم
علفی هرزه نیست در عالم
ما ندانیم و هرزه نام کنیم
زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام کنیم
«سالکا» این مجال اندک را
نکند صرف انتقام کنیم
در عمل باید عشق ورزیدن
گفتگو را بیا تمام کنیم
عابری شاید عاشقی باشد
پس به هر عابری سلام کنیم.
مجتبی کاشانی (سالک)
راستش من به صورت مادرزادی کمرو هستم و وقتی محور توجه قرار می گیرم دست و پایم را گم می کنم. به قدری همیشه ازین موضوع در رنج بوده ام که شاید توی این همه سال عمری که از خدا گرفته ام بیشتر از دو یا سه بار جشن تولد نداشته ام . البته آن هم به اصرار محمدرضا بوده که فکر می کنم همین چند بار هم کمرویی من اساسی زده است توی ذوقش. و حالا امروز من چه کنم با این پست و شعرهای فوق العاده زیبایی که به نامم خو رده اند. ....
در حالی که توی ابرها سیر می کنم و ذوق زده وار هر شعری را چند بار می خوانم و بعد سیوش می کنم از دوستان عزیزم آن قدر سپاسگزارم که در گمان گفتن نمی گنجد.
ممنونم از شما به خاطر شعرهای بی نهایت زیباتون. مادربزرگم هروقت مهر و محبتی بین بچه هایش نسبت به یکدیگر می دید می گفت :" الله سیزی بیر بیربنه چوخ گورماسین". با امقدار زیادی دخل و تصرف! ترجمه ی فارسی اش می شود این که "خدا شما را برای همدیگر نگه دارد". حالا من از خدا می خواهم که شما را برای من نگه دارد و مرا تا آخر عمر لایق سفره ی با برکت دوستیتان بداند.
وانیا جان دوست خوبم ممنونم از تو که مرا مهمان مهربانی خودت و دوستان دیگرم کردی.
عزیزم خوشحالم که خوشت اومده
دلارام مهربانم به گمانم هیچ چیزی توی دنیا اتفاقی نیست. با همه ی ناحسابی هایی که دیده ایم و می بینیم یک جایی یک حساب و کتابی وجود دارد. مثلن من مطمئنم که جایی حتی توی زندگی قبلیم شاید ... نمی دانم اما حتمن جایی کار خوبی کرده ام که خداوند دوستیِ دلارامی چون تورا نصیبم کرده... حتمن یک نیکی نادانسته حتی نداخته ام توی دجله و این بار ایزد توی این برهوت و بیابان توجه و محبت با رفیقی چون تو باز پسم داده. نمی دانم می دانی یانه ؟ کسانی که زبان مادریشان چثیز دیگریست اما بالاجبار به زبانب غیر از زبان مادری خود تکلم می کنند زمان های هیجان زدگی زیاد ناخودآگاه بر می گردند به زبان مادری . من الان هیجان زده ام و فقط دعای مادربزرگم می تواند شرح حالم باشد : " الاه سنی منه چوخ گورماسین"
بازم ممنون نازنین.
یک مریم رهگذر عزیز ممنون از لطفت واقعا شعر بی نظیری انتخاب کردی. ده بار خوندمش دوست خویم.
فاطمه جان فرهیخته و کتابخوان بلاگستان ممنونم ازت واقعن
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد
باغبان لاله عباسی های من ... نمی دانم کی بود و کجا اما از یک وقتی احساس کردم شاید تو همان همزاد همیشه گمشده ام هستی. یعنی این آواتار برگ های زرد را که می بینم دلم هوایی می شود . کاش یک بار بیایی از این طرفها یا من بیام از آن طرف ها ...
آواتارت را بکن شکل لاله عباسی دوست نازنینم ...
یسنا جان با دوستان خوب ئ حس فوق العاده ای که امروز گرفتم می توانم بند فریاد بزنم :
با تو
از نمی توان رسید
عبور می کنم
ممنون نازنین
خاموش عزیزم ممنون بابت این غزل زیبا در حال حاضر این بیت کاملن برایم مصداق پیدا کرده :
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
توی لاله زار دوستان حالی می کنم برای خودم که نگو نپرس!
ممنون مریم جان
توی خیالات من شما همیشه می خندید و آرامید ... آنقدر که به دخترهایتان و حالی که با این مادر دارند غبطه می خورم .
آقای جعفری نژاد عزیز بی اغراق و بی تغارف مطمئنم اگر شما و روناک عزیزتان نبودید دنیا چیزهای خوب زیادی را کم می آورد و آدمهایی مثل من افسرده تر از حالایشان می شدند . مطمئنم.
میلاد عزیز به گمانم نقش العین آدمهایی مثل شما همین بیت است که اینقدر رفیقید و همه از دوستیان محظوظند :
زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام کنیم
وانیای عزیزم میزبان نازنین امیدوارم که هیچ وقت چراغ خانه ات خاموش نشود و هیچ وقت تنهایی را به معنی واقعی حس تنهایی تجربه نکنی.
ممنونم عزیزم برام دعا کن منتظره ی خبرم
خدایا کمککم کن
یکی از زیباترین شعرهایی که دوستش دارم ...
تقدیم به نیمه جدی عزیز ...
همینجا نشستهام
پشت این در
از پنجره که نمیآیی؟
از همینجا وارد میشوی
نمیدانم کی
اما روزی از همینجا میآیی
و من تا همان روز اینجا مینشینم
همینجا.
چه فرقی میکند کجا باشم؟
من که جز تو چیزی نمیبینم.
خیال دستهات
تنم را
از من گرفته است
گفته بودم؟
میبرم تو را
در شهری بزرگ
در میدانی قشنگ
روی دیوار چین
وسط میدان سرخ مسکو
نه
یک جای با شکوه
روبروی کافهای که روزی
همینگوی شراب نوشید
یا رستورانی که زولا پول نداشت غذا بخورد
یا خانهی کافکا
میخواهی وسط چهارراهی
در نیویورک
باز عاشقت شوم؟
نمیشود لباسهام را
همینجور که تنم است
بپوشانم به تن تو؟
و لباسهات را
همینجور که تنت است
بپوشم به تنم؟
میشود جوری توی لباسها گیر بیفتیم
که برای بیرون آمدن
چارهای جز عشقبازی نباشد؟
نمیشود از هر طرف بچرخم
لبهای تو برابرم باشد؟
میشود از هر طرف بیایی
با چشمهام ببوسمت؟
میچرخم
و باز میچرخم
شاید چشمهات را باز کردی.
شاید حواست نبود
خوابآلود بوسم کردی باز
باز صورتی میبوسمت
با طعم پرتقالی
تو به هر رنگی خواستی
نفس بکش
رنگ خدا خوب است؟
یا رنگ دیگری نوازشت کنم؟
"عباس معروفی"
سادگی را
من از نهانِ یک ستاره آموختم
پیش از طلوعِ شکوفه بود شاید
با یادِ یک بعداز ظهرِ قدیمی
آن قدر ترانه خواندم
تا تمامِ کبوترانِ جهان
شاعر شدند.
سادگی را
من از خوابِ یک پرنده
در سایهی پرندهیی دیگر آموختم.
باد بوی خاصِ زیارت میداد
و من گذشتهی پیش از تولدِ خویش را میدیدم.
ملایکی شگفت
مرا به آسمان میبُردند،
یک سلولِ سبز
در حلقهی تقدیرش میگریست،
و از آنجا
آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد.
دشوار است ... ریرا
هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی
گهوارهی جهان
کوچکتر از آن میشود که نمیدانم چه ...!
راهِ گریزی نیست
تنها دلواپسِ غَریزهی لبخندم،
سادگی را
من از همین غَرایزِ عادی آموختهام.
چه کفش های جدی ای ولی..
من از میان همه ی شما
منتظر کسی بودم ...
که نیــــــــــــامد !
سید علی صالحی"
لطفا به کسی بر نخوره