روزهای آخر من سادیسم گرفته بودم و او حواس پرتی...
من مدام میپرسیدم اسمــــ من چیه و اونم هربار جواب میداد "عبدالحسین"...
نمیدونم حکایتش چی بود اما نگاهش عجیب منو میترسوند...میگن آدما وقتی میخان بمیرن چشماشو رنگ مرگ میگیره
شاید دلش یه پسر میخاست که مردونه پاش وایسه...شاید از دیدن موهای بلند خسته شده بود...
کاش روزای آخر موهامو کوتاه کرده بودم تا کمتر عذاب میکشید...کاش عبدالحسین بودم....کاش عبدالحسین میماندم...
کاش میماند و هرروز عبدالحسین صدایم میزد...
من به اسم جدیدم عادت میکردم ...اما به رفتن تو هیچ وقت عادت نخواهم کرد...