درست یکساعت مانده به قراری مهم دچار یک دلتنگی محض شدم،سکانس اول:تند تند پیاز خورد میکنم، با وسواس خاصی تموم لک های گوجه ها رو میگیرم،آروم آروم رنده میکنم. انگار هنوز یکسال زمان دارم، یکهو یادم می افتد که باید حرفهایم را آماده کنم جمله هایم وسط پیازها تف میخورند طلایی میشوند، کم کم لابلای گوجه ها تمام حرفهایم گم میشوند انگار از اول لال بوده ام...صدای غلغل که بلند و بلندتر میشود بنده دلم پاره میشود...گویی مهمان دارم...عزیز کرده ای که کته گوجه دوست دارد.
زمان تندتر از هرروز گذشت باز هم معطل میکنم شاید از راه برسد...دستهایم بوی پیاز میدهد...لک روغتن روی تاپ سفیدم پاک نمیشود...دلم ولم نمیکند...
غذا حاضر شده و من هم حاضر و آماده جلوی آینه دارم توی چشمهای تو نگاه میکنم....دلشوره دارم....یک تیکه بیسکویت و لبهایی که گلی میکنم....
سکانس آخر:وسط خیابان راه میروم یادم میآید عطر نزدم، ساعتم رو دست نکردم...برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم، پنجره ی آشپزخانه هنوز هم باز است...
...
سلام وب زیبایی دارید به وب منم سربزنیدخوشحال میشم..