برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

یه وقتایی معلوم نیس حواسم پرته کجاست؟



زیر پل سیدخندان روبروش وایسادم و زل زدم تو چشماش...

نگام میکنه، مثه همیشه ساکت و آرومه.

همیشه حالت صورتش با حال و هوایه دل من تغییر میکنه!!!!

شادم و پره ذوق، اونم داره میخنده...از همون خنده های ریز و مردونه.

پشیمونم و دلم گرفته، ی اخمی تو ابروهاش گره خورده که ته دلمو میلرزونه...

 نمیدونم چرا هر وقت و هرجا که میبینمش پاهام سست میشه و زل میزنم تو چشماش؟

یه وقتایی معلوم نیس حواسم پرته کجاست...

دیروز دیدمش، ی پیشونی بند قرمز یا زهرا بسته بودو میخندید...باد میخوره تو صورتمو و منم باهاش میخندم...موهامو زدم پشت گوشم، چشمک زدمو بلند گفتم چاکرم سردار.



وانیا نوشت: خیلی وقتا سر مزارش که میرم حالم بی حد و اندازه خوب میشه.



نظرات 3 + ارسال نظر
طاها چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:31 ق.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

دوست داشتنشان دوست داشتنی است

واقعا

خورشید چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:26 ب.ظ

بعضیا رو میشه با خیال راحت دوست داشت و با دوست داشتنشون کیف کرد.

من شهید چمران رو دوست دارم.

آره خب همشون ی حس خاص دارن

فرشته جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:10 ق.ظ

چه حس خوبی وانیا....

دقیقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد