برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

یکی ازون بعد ازظهرهای حال خوب کن

نمیدونم ساعت چنده فکر کنم 1یا 1.30نیمه شب باشه که بسرم میزنه زنگ بزنم به الی و باهاش قرار بذارم تا بریم بیرون وقت بیرون رفتن که میرسه هی خودمو لعن و نفرین میکنم که چرا قرار گذاشتم منی که حوصله‌ی خودمم ندارم چه برسه به الی پر هیاهو...به مغزم اجازه ی فرماندهی و دخالت بیشتر رو نمیدم...رژلب صورتی براق...پالتو...شال گردن...رهایی در کوچه ها قاطی شدن با هیاهو و ازدحام جمعیت در حال گریز...طبق معمول الی بازهم بدقولی میکنه و چهارش شد 4:30 اما از دستش عصبی نشدم کنار خیابون منتظرش موندم و هی زل زدم به ساعت و مردم و شتاب این روزها ، این لحظه ها...

بالاخره اومد شروع کردیم به حرف زدن از هر دری، و حواسمونو جم کردیم به زندگی دیگران و جریان زندگی خودمونو فراموش کردیم!هوا بقدری سرد بود که با دیدن اولین کافه هرچند ناآشنا بود پریدیم تو..گرمای کافه که خورد بصورتمون هردو خندیدیم اما بوی قهوه کم کم غالب شد و سرم شروع کرد به گیج رفتن...خودمو مشغول اطرافم کردم تا حواسم پرت باشه و قهوه گیجترم نکنه...نمیدونم چرا منی که عاشق تلخ هستم با خوردن و بوییدن این تلخ تلخ از خود بی خود میشم...

الی بازم افکارم را برهم میزنه، چی میخوری؟چرا جواب نمیدی؟بستنی....منو یاد زمستونای گذشته میندازه...حسهای متفاوت...سردی هوا،گرمای عشق و سردی بستنی را که مخلوط کنی میشه بهترین حس متضاد دنیا...میخام بستنی بخورم!شکلاتی...مثه همیشه...الی هم چاره‌ای جز همراهی باهام نداره....با وجود گلودردم بازهم سردی بستنی میچسبه...با وجودی دوباره یخ زده از کافه میزنم بیرون و بیشتر یخ میزنیم...توی خودمون جم میشویم و گوله میریم سمت آموزشگاه الی.. ساختمان قدیمی با چندتا درخت بزرگ قدیمی و کلاسهای قدیمیتر، درهای چوبی، تصاویر موسیقیدانهای بزرگ و صاحب نام گذشته و سازهای جورواجور...فضا رو برای یه آموزشگاه موسیقی قابل باورتر میکنه... صدای دف قویتر از بقیه‌ی صداهاست...دیر کرده ایم... شاگرد الی کلافه تر لبخندمونو پاسخ میده...سرکلاس بین این نتهای غریب( دو.. ره.. می.. فا.. سو... لا.. سی..) ذهنم گیر میکند و صدای ساز دهنی و چهره‌ی الی با مژه های بلندش...یاد غمهاش میفتم و اینکه چطور با تک تکشون کنار اومد...شاگردش بدجوری نمی فهمه طوری که منو کلافه میکنه و تشویق برا بیرون زدن از کلاس و قدم زدن در حیاط قدیمی آموزشگاه دور حوض بزرگ و گوش دادن به موسیقی های درهم و برهم که هی قطع و وصل میشه و بریده بریده گوشمو قلقلک میده. بعد از کلاس...افشین برامون یک آهنگ درست و درمون و کامل زد صدای ویلون...و اشکی که بی دلیل در چشمانم حلقه میزنه...و هنوز به گونه نرسیده که آهنگ تموم میشه و الی شروع میکنه به فلوت زدن...دیگه اشکم واسه من ناز میکنه...متن کاملش یادم نیست اما آهنگ الی همین بود...حوصله ی بیشتر موندن رو ندارم هرچند حالو هوام خیلی بهتره و ته دلم صافه صافه...اما باید برم...الی رو بوسیدم و اومدم بیرون..همه‌ی حسهام باهم قاطی شدن...هیچ حسی غالب نیست...احساس سبکی و آرامشی که نمیدونم مربوط به کدوم ثانیه یا لحظه‌ی امروزه تا خونه با سردی هوا باهام قدم میزنه.....

وانیا نوشت:یکی ازون بعدازظهرهای حال خوب کن بود،کافه دبش هم با اون فضای کوچیک و آرومش جای خوبی بود اما نه بخوبیه فضای آموزشگاه با اون همه صدای درهم و برهم! سفر خوبی بود بیشتر در موردش بسشتر خواهم نوشت.

کتاب پیشنهادی:کافه پیانو بقلم فرهاد جعفری،فارغ از تموم بحثها و حاشیه های ریز و درشت در مورد خود نویسنده کتاب خوبیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد