برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

دریا در من 6



دلـــــــــــریخته



روز پاییزی ی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی ی فاصله ها نیز به یادت مانده ست

نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست
                                     
                                       یادم هست،یادت نیست!


خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه، دربه در یادت نیست؟

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک،کاش نگویی که خبر یادت نیست
                                    یادم هست،یادت نیست!

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید


کوزه یی دادمت ای تشنه، مگر یادت نیست؟

تو که خودسوزی ی هر شب پره را می فهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دل ریختگان چشم نداری،بی دل

آن چنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
                                  
                                     یادم هست،یادت نیست!



دریا کنار چهارم مهرماه،1359-1980


وانیا نوشت:آهنگ دلریخته با صدای شهیار قنبری رو خیلی دوست دارم،امیدوارم خوشتون بیاد.غم صدایه قنبری تو این شبایه سوت و کور پاییزی عجیب به دلم مشینه...

این پست هیشکی بانو رو از دست ندین واقعا محشره.

"بازی چشم ها "بابک اسحاقی و خاطره های زیبایی که با این بازیا تو ذهنه تک تکمون نقش میبنده.

دریا در من 5



*معلم بد


آهای معلم بد
چه قدر جریمه باید
چند تا ستاره بسه
برای جمع و منها
برای ضرب و تقسیم
تا کشف این معما

تا بوسه ی قدیمی
چند تا ترانه راهه
چند تا سپیده،رنگی
چند تا سپید سیاهه
به تیغ آفتاب قسم
نفس بریده منم
از لج این کج کلاه
دوباره رج می زنم
جریمه های خط خطی
جریمه های حرفی
جریمه های آبی
علم بهتر است یا ثروت
گوشه ی پرت نیمکت
بغل بغل تعارف
غزل غزل خشونت
بغض کدوم پرنده
باید هنوز بباره
زخم کدوم قناری
مرهم این دیاره
چند تا شکار آهو
تا ته بیشه مونده
تا این جا داغ آواز
چند تا قفس سوزونده!
1991/1370 Laguna Beach

بوف کور...

...تنها مرگ است که دروغ نمیگوید!

حضور مرگ همه ی موهامات را نیست و نابود میکند.

ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و بسوی خودش میخواند _ در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم.... و در تمام زندگی مرگ است که بما اشاره می کند _ آیا برای هر کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل بفکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای اینکه بوضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود _ این صدای مرگ است...

 


بوف کور_صادق هدایت_بهار 2536




امروز صبح از سر دلتنگی چشمامو باز کردم و چشمم افتاد به کتاخونه ی چوبیم که درست روبرویه تختمه ،خیلی وقته بهش سر نزدم،دست و صورتمو شستم و اومدم نشستم و زل زدم به تک تک کتاباش،هرکدوم یه خاطره داره که حافظه م داره پاکشون میکنه...اغلبشون همون کتابایی هستن که معرفیشون کردم...اما بوف کور صادق خان هدایت...کتابی که فرق داره با بقیه ی این کتابا...نویسندش،صاحب کتاب،کسی که کتابشو جا گذاشت به رسم هدیه و رفت... نابترین چیزی که این کتاب داره کهنه و قدیمی بودنشه،کاغذهایه کاهی...هرچی ورق میزنمش حس میکنم الان یکی از کاغذهاش جر میخوره از اینهمه کهنگی، از اینهمه جسارت،تفاوت و نفهمیدنهای خودم...بوی کاغذ کاهی صدسال هم که بمونه همون بوئه نه بوی نفت و گندیدگی این کتابای جدید با این همه تحریف و جابجایی و کج فهمی...نگران بوف کورم...جلدش اونقدری باهام حرف میزنه که خوده کتاب حرف داره...سیاه- کرم- قهوه ای با عکس دوبینی از هدایت با اون عینک گرد فرم مشکی...عاشقه این قسم کتابهای قدیمی ام با کاغذ کاهی و نوشته های کمرنگ اما دست نخورده و خواهم بود....


ادامه مطلب ...