...تنها مرگ است که دروغ نمیگوید!
حضور مرگ همه ی موهامات را نیست و نابود میکند.
ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و بسوی خودش میخواند _ در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم.... و در تمام زندگی مرگ است که بما اشاره می کند _ آیا برای هر کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل بفکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای اینکه بوضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود _ این صدای مرگ است...
بوف کور_صادق هدایت_بهار 2536
امروز صبح از سر دلتنگی چشمامو باز کردم و چشمم افتاد به کتاخونه ی چوبیم که درست روبرویه تختمه ،خیلی وقته بهش سر نزدم،دست و صورتمو شستم و اومدم نشستم و زل زدم به تک تک کتاباش،هرکدوم یه خاطره داره که حافظه م داره پاکشون میکنه...اغلبشون همون کتابایی هستن که معرفیشون کردم...اما بوف کور صادق خان هدایت...کتابی که فرق داره با بقیه ی این کتابا...نویسندش،صاحب کتاب،کسی که کتابشو جا گذاشت به رسم هدیه و رفت... نابترین چیزی که این کتاب داره کهنه و قدیمی بودنشه،کاغذهایه کاهی...هرچی ورق میزنمش حس میکنم الان یکی از کاغذهاش جر میخوره از اینهمه کهنگی، از اینهمه جسارت،تفاوت و نفهمیدنهای خودم...بوی کاغذ کاهی صدسال هم که بمونه همون بوئه نه بوی نفت و گندیدگی این کتابای جدید با این همه تحریف و جابجایی و کج فهمی...نگران بوف کورم...جلدش اونقدری باهام حرف میزنه که خوده کتاب حرف داره...سیاه- کرم- قهوه ای با عکس دوبینی از هدایت با اون عینک گرد فرم مشکی...عاشقه این قسم کتابهای قدیمی ام با کاغذ کاهی و نوشته های کمرنگ اما دست نخورده و خواهم بود....
ادامه مطلب ...