برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

کتابفروشی

هنوز هم بوی سیگارش لابلای صفحات کتابی که برای آخرین بار به امانت گرفت جا مانده‌ست.×پشت پرده های حرمسرا× کتابی که دو شبه تمامش کرد .هر دو عاشق اینجور کتابها بودیم، کتابهای نایاب و حتی توقیفی همونهایی که براحتی نمیشه هر جایی پیدایشان کرد. صاحب صحافی ای بود بنام "وفا .

هر هفته یه کتاب جدید برام میاورد و قبلی رو تحویل می گرفت، بعضا کتابهای قدیمی که خودش صحافیشان می کرد. بوی کاغذ بوی چسب صحافی و بوی تند سیگارش و کاغذ روزنامه ای که جلد کتاب را مخفی میکرد هنوزهم بخاطر دارم هنوز هم دلم می گیرد.چه زود رفت – هیچ وقت نفهمیدم مرگ انتخاب خودش بود یا طبیعت!حتی نامه های کنار رختخوابش هم برایمان معلوم نکرد...-دیگر فرصت نکرد برایم کتاب بیاورد وهی هر روز اول وقت به اتاقم سرک بکشد و بپرسد چند صفحه خووندی؟ و وقتی جوابش رو دادم هی غر بزند که زود باش تنبل خانووم هنوز کلی کتاب مونده که نخوندیا. و من بق کنم و اونم از پشت  فرم بزرگ عینکش- از همان عینکهای قدیمی- نگاهم کند و بزند زیر خنده و برود پشت پنجره‌ی اتاقم و سیگارش را روشن کند.دلم برایش تنگ شده.    

                                                  

همیشه دوست داشتم یه کتابفروشی داشته باشم.یه کتابفروشی تو پیاده روی یه خیابون نسبتا آروم با یه پنجره‌ی سرتاسری مشرف به خیابون بدون ویترینی که بخاد جلو دید من و مردم رو بگیره من میخام خودم انتخاب کنم! یه جور همزاد پنداری  میخام خودم مشتری هامو انتخاب کنم یعنی یه وقتایی حس کنی الان این پسرک دیلاق یا اون خانومه باشال قهوه ای قصد ورود به کتابفروشی تورو دارن.

همیشه گذر از کنار کتابفروشی و توقف کنار پنجره اش یا حتی ورود به اون برام یه لذت خاصی داره، اینکه بین قفسه ها قدم بزنم و بدون اینکه حتی قصد خرید کتاب خاصی رو داشته باشم، یهو یه کتاب منو بطرف خودش بکشونه، برش دارم و ورق بزنم و بوی کاغذ آنچنان مستم کنه و بخرمش!

همیشه دوست داشتم کتابفروشیم سه ردیف قفسه‌ی چوبی کتاب داشته باشه قفسه های چوبی به رنگ قهوه ای نسبتا تیره از جنس چوب مرغوب یا چوب گردو، بوی چوب با بوی کاغذ باهم قاطی بشه و دسته کم خودمو که درست روبروی در ورودی پشت یه میز چوبی نشستم رو مست کنه- من بشخصه فقط یکبار این هوا و این حس رو تجربه کردم که بعدها زمانی که دوباره به اونجا سر زدم چیزی جز یه ویترین خاک گرفته و چند کتاب  کف مغازه‌ی خالی باقی نمونده بود! از اون روز اون هوا رو تو سینم حبس کردم!

کتابفروشی من باید خاص باشه من، میزم، لیوان سفید چایم، قفسه های چوبی، پنجره‌ی سرتاسری رو به خیابون و یک صندلی چوبی درست کنار میزم ، صندلی مخصوص یک هم صحبت چند دقیقه ای یا یک آدم خسته‌ ای که بی تعارف من برای لحظه ای هم که شده بر آن هبوط کند.نمیدانم چه در سرش میگذرد اما نگاه به چهره‌ اش حتی برای کوتاهترین زمان هم برایم یک دنیا فکر خواهد داشت.

شاید از بین تموم شغلهایی که همیشه برای آینده ی خودم متصور میشدم این یکی یعنی داشتن یک کتابفروشی برایم از بقیه جذابتره دوست دارم صاحب یک کتابفروشی باشم تا دکتر یا مهندس. متنوع ترین کاردنیا در یک فضای ثابت و کوچیک تو ثابتی مکانت هم ثابته اما افکارت در حال رشد و گشت زدن لابلای سطرهای کتابهایی ست که تمام اطرافت را محاصره کردست.

خوشایندترین کار دنیا برایم گشت و گذار در میان آرزوها و اهدافم است! من همیشه برای علایق و خواسته‌های درونیم احترام ویژه‌ای قایلم- خودشیفتگی یا خودخواهی هم شاید باشد-آرزوی داشتن کتابفروشی با یک نیم دیوار عکس سیاه و سفید از نویسندگان شاید محال و دور از امکان نباشد مکان خوبی خواهد بود برای نوشتن و فکر کردن و...

وانیا نوشت: قرار بود اون متن بالا رو تو قسمت آخر بنویسم اما دلم نیومد، بیشتر در موردش مینویسم چون برای حافظه‌ام تکرارش لذت بخش است.راستی در مورد اسم کتاب فروشی شاید رو شیشه اش بنویسم "با سکوتش حرف بزن".

پیشنهاد کتابی:حتما کتاب "چهره‌ی عریان زن عرب" بقلم دکتر نوال السعداوی رو بخونید.سعی میکنم هر پست یکی از کتابهایی که خوندم و واقعا قشنگ هستن رو براتون بذارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد