برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

مخلص هر چی رفیق با معرفته


گاهی برا نوشتن اونقدر واژه کم میاد که آدم به سرش میزنه بره دزدی کلمه ها نمیدونم از کجا... از هرجایی ولی بالاخره میشه از یه چیزی یا یه جایی ایده گرفت اما گاهی نوشتن خیلی سخت تر از اون چیزی میشه که فکر شو میکنی اونم نوشتن از یه آدمه از یه دوست،کسیکه الان دو ساله باهاش رفیقی کسی که فقط اسمش مجازیه...

نمیدونم این چندمین باریه که دارم مینویسم و پاک میکنم دلم میخاد وقتی دارم از یه دوست مینویسم رنگ و بوی بدخلقی و گرفتگی تو کلمه هام نباشه...دلم میخاد وقتی دارم از کسی مینویسم که همیشه با خوندن صفحه ش حال و هوام عوض شده یجوری بنویسم که...


نه نمیشه،سختتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم...نوشتن از آدمی که خودش اینقدر آسونه خیلی سخته...آسون ینی آروم و یک رنگ،همراه و ....

کیامهر باستانی...جوگیریات...بابک اسحاقی...ی دوست واقعی که وقتی اسمش میاد اولین چیزیکه به ذهن من میرسه ادب ش هست...ادب ینی...آرامش تو کلام،صبر،رو راستی و...

ادامه ی هر جمله و نقطه چینایی که میذارم میشه کلمه هایی نوشت که لایق یه دوست واقعیه، کسیکه بکار بردن مجازی کم لطفیه در حقش...

یادش بخیر پرشین بلاگ و پست تولد بازی ....امیدوارم دوست عزیزم بابک منو هنوز دوست خودش بدونه....

دلم میگیره وقتی میبینم صفحه ای رو که هر روز باز میکردم و با علاقه میخوندم چندوقته ننوشته میخام بهش بگم رفیق دل دوستات میگیره وقتی نیستی...

دنیای کوچیک با آدمای بزرگ...


مادرم بیمار است. برادرم انار دارد. ایمان سیب آورد.


بیست سال پیش منم داشتم دیکته مینوشتم،ولی الان دارم بین کلمه به کلمه کتابام شلنگ تخته میندازم!!!

 

یادم میاد مامانم اونموقه ها هرشب برام دیکته میگفت،دونه دونه کلمه ها رو میخوند منم صدا کشی میکردم و کج و کوله مینوشتم...هی پاک میکردم و دوباره از نو مینوشتم...

 

امشب امیر داره تو هال جای دختر بچچه ی بیست سال پیش تند تند دیکته مینویسه تا از شر کتاب دفترش زودتر خلاص بشه و بره دمبال بازی و شیطونی...

 

بین دختربچچه ی این اتاق با پسر بچچه ی تو هال یه در چوبی فاصله ست و بیست سال زمان!!! اون الان داره دونه دونه حروف رو میچینه کنار همو ، کلمه و جمله میسازه،منم دارم خط به خط کتابامو میخونم و مفهومشو یه گوشه یادداشت میکنم...

 

دنیای کوچیکیه...حیف که گاهی ساده ترین و شیرین ترین قسمتای زندگیمونو یادمون میره...

 

گاهی کوچیکترین چیزا برامون میشه بزرگترین آرزو ،گاهیم بزرگترین آرزومون میشه برگشتن به چیزایی که ساده ازش گذشتیم...

 

+حال همه ی ما خوب است. همه ی مامان آ فرشته ان،خدا فرشته هاشو خیلی دوست داره...الهی هیچ فرشته ای ناخوش نباشه...ممنونم از دعای همتون...

 

+یادم نمیاد دقیقا کی اما چندوقت پیش رفتم مدرسه امیرمحمد،اونجا چندتا عکس ازش گرفتم که میذارم ادامه مطلب،شاید بیست سال دیگه به دردش خورد!!!

 

ادامه مطلب ...

چمدون بچگیا...چمدون خاطره ها...چمدون زندگی


 

یه چمدونه قدیمی که حالا داره کف زیر زمین خاک میخوره،چمدونی که پر از خاطره های دور و نزدیک و تلخ و شیرینه...یادم نمیاد هیچ وقت باهاش سفر رفته باشیم،همیشه توش چیزایه مهم بود و درش قفل،اما حالا قفلاش خرابه و یه مشت خاطره توش مونده...

بقیه عکسها رو تو ادامه ی مطلب ببینید...

بعدا نوشت:هر کدوم از شمایی که اینجا رو میخونید اگه لباس بچگی هاتونو دارین بذارید تا بقیه هم ببینن.

ادامه مطلب ...