از وقتی اومدم یه ریز کله ش تویه فریزره یا یخچال نمیدونم یه غذا درست کردن چقدر سخته که هی بالا و پایین میره ،هی چپ و راست،جلوم رژه میره،دستشو گرفتم و گفتم:ااااااااا بیا بشین دیگه سرگیجه گرفتم،یه نیگایی بهم کرد و گفت:قربونت برم منکه دارم گوش میدم به حرفت تو حرفتو بزن منم کارمو میکنم....
چند دقیقه بعد...دستمو زدم زیر چونم و دارم نیگاش میکنم...داره با وسواس هی تیکه های یخ زده ی مرغ رو برانداز میکنه...آرووم پرسیدم داری چیکار میکنی...میگه:نمیدونم چقدر بپزم؟؟ پرسیدم مگه مهمون داری؟؟؟
انگار هیپتنوتیزمش کرده باشن...به یه تیکه مرغ تو دستش زل زده...انگار داره یه چیزایی میبینه...تا اومدم حرفی بزنم،خودش شروع کرد حرف زدن...
من از کوچیکی خیلی مرغ دوست داشتم...میگم خیلی ینی خیلی ها...ینی اگه یه روز تقی به توقی میخورد و مامان مرغ میپخت انگار مهمونی دعوت بودیم...وای یادش بخیر مهمونی که میرفتیم اگه مرغ نبود دمق دمق میشدم و اگه بود که شب یه کتک سیر میخوردم ...مامان میگفت سر سفره هول میزنم آبروش میره...مامان که مرغ میپخت،تیکه هاش کوچیک بود... همش میپرسیدم مامان چرا مرغایه ما از عروسیا کوچیکتره...اما هیچ وقت مامان جواب نمیداد...خودم بعدنا وقتی بزرگتر شدم فهمیدم چون ما خیلی بودیم...یه خونواده ی هفت نفره...
هیچ وقت یادم نمیره اونروزی که مامان مرغ پخته بود و سعید خونه نبود...همش شیش نفر سرسفره بودیم...طبق معمول هر وقت مرغ داشتیم من سفره رو پهن میکردم و زودتر از همه میشستم سرسفره...خیلی کوچیک بودم اونقدری که یادمه اونروزا تازه چنگال مد شده بود...یکی از فامیلای فیس و افاده ای مامان برامون یه دست چنگال از مکه آورده بود از همین حلبی های بدرد نخور...هرچند ما همینشم نداشتیم و همش با یه تیکه نون برنجو هل میدادیم تو قاشقمون...اینقدر با سیما به مامان اصرار کردیم تا بازش کرد و از اونروز همه مثه عروسیا غذا میخوردیم البته بجز من که نفر هفتم و آخری بودم،هروقت یکی نبود من چنگال داشتم برا غذا خوردن...نمیدونم من اضافی بودم یا چنگالا کم بود؟!!
یه مدت همش این سوال ملکه ذهنم بود...
اونروزم سعید نبود و مامان مرغ پخته بود منم چنگال داشتم با ذوق چنگال و قاشق دستم بود و منتظر غذا البته هنوز درست یاد نگرفته بودم چطور دستم بگیرمشون...
مامان عادت داشت با قابلمه میومد سر سفره...برنج و تو بشقاب هرکسی کشید و سرگرم تیکه کردن مرغا شد تا مثه همیشه برا هرکسی یه تیکه بذاره رو بشقابش...یه تیکه سینه مرغ درسته گذاشته بود تو بشقاب خورش کنار من و سرگرم حرف زدن بود...نمیدونم چی شد که یهو چنگالو زدم تو مرغ و درسته گذاشتم تو بشقابم...کلی ذوق داشتم که یهو مامان از تو بشقابم برش داشت...غر زد که این ماله همه ست تو که تنها نیستی...بغضی که نشست تو گلوم نذاشت ناهار بخورم...باورت میشه از مرغ بدم اومد...تو عالم بچگی خیلی بهم برخورد...خجالت کشیدم...
همینجور که داشتم نیگاش میکردم یه قطره اشک دوید تو چشماش...زد زیره خنده و گفت:
حالا هروقت مرغ میبینم بغضم میگیره...
سمیرا خودشو زد به بیخیالی و سرگرم کارش شد...انگار دوباره خجالت کشید...اینقدر بغض داشتم که یادم رفت چیکارش داشتم...بلند شدم،که برم...هرچی اصرار کرد برا ناهار بمونم...نتونستم...
این داستان واقعی بود.
بعدانوشت:بفرمایید افطار،بازهم کیامهرباستانی و دوره همی از نوع جوگیریات.