برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

کمی بی منطق

کلاغها گرچه سیاهند و آوازشان خوش نیست، اما آنقدر باوفایند که شاخه های خشک درختان را در فصل سرد زمستان تنها نمیگذارند.

هر روز صبح وقتی میرم تو حیاط به اولین چیزی که چشمم میفته درخت کاج همسایه‌ی روبروییه نمیدونم چند سالشه اما از وقتی یادم میاد اون بالاست، سرشو گرفته بالا و از پشت اون همه دیوارای بلند میتونه همه جا رو ببینه. گاهی وقتا بهش حسودیم میشه چون از همه‌ی ما بلندتر و بزرگتره و به آسمون نزدیکتره!تازه کلی دوست خوب داره مثلا همین جناب کلاغ که خونه‌ش اونجاست و گاهیم میاد تو حیاط ما و روی آنتن میشینه و شروع میکنه به خوندن.خودش خوب میدونه که من عاشق این صداهای گنگ و شیطنتاشم!

کوچیک که بودم دلم میخواست جای خدا باشم برم اون بالا بالاها و از اونجا بتونم همه چیزو ببینم، بزرگتر که شدم بهم یاد دادن که نمی شه  جای خدا باشم برا همین دلم میخواست جای همین درخت کاج خونه‌ی همسایه باشم همون قدر بزرگ و بلند..اما اینروزا نمیدونم دلم میخاد جای کی یا چی باشم؟ اینقدر درگیر دنیا شدم که دیگه خودمو دارم فراموش میکنم.امروز صبح دلم عجیب گرفت، وقتی دیدم درخت کاج همسایه دیگه سر جاش نیست، وقتی دیدم دیگه سر نداره و این اولین زمستونیه که کلاه سفیدشو نپوشیده و دیگه سر نداره و فقط یه تنه‌ خشکیده ازش باقی مونده، دیگه کسی نیگاش نمیکنه و دوستاش آواره شدن، دیگه خبری از کلاغ شیطون نیست ، دیگه آواز نمیخونه، بازم نیگاش  کردم دیگه دلم نمیخواد جای اون باشم تا آدما به بهونه‌ی اینکه خوابم برده سرمو از تنم جدا کنن، دلم میخاد جای خودم باشم جای خودم راه برم جای خودم نفس بکشم –آبی آسمون رو از جای خودم نیگا کنم از همین پایین، از همین پایین آیمون یه جور دیگه قشنگه من اینو میدونم..

زشت، دزد، بدصدا، نحس و...

هرچه می‌خواهند درباره‌اش بد بگویند، من هنوز هم بی بهانه کلاغ حیاطمان را دوست دارم!!

بی منطق نوشت:دلم برا کلاغ حیاطمون تنگ شده، امروز اولین باری بود که بعد این همه سال از زمستون بدم اومد، زمستونی که آدما به خودشون اجازه میدن به بهونه‌ی خواب درختها رو بی سر کنن، امروز اصلا با منطق کاری ندارم و بهانو های الکی رو قبول ندارم، خوبه صبح از خواب پاشیم سر نداشته باشیم و چون خواب بودیم سرمونو بریده باشند؟

وانیا نوشت:بخاطر همه‌ی محبتتاتون چه حضوری و چه خصوصی ممنونم گاهی آدم بدجور حالش بد میشه و میدونم این براتون قابل درک هست اما اون فقط حسه همون لحظه‌م بود و نیازی به روانپزشک و دکتر عمومی برا کم خونی و سر درد نیست!معذرت برا اینکه کامنتهای پستهای قبل بی جواب موندن نمیدونم تا کی اینجوری هستم ودیر به دیر میام!

کتاب پیشنهادی: قلعه حیوانات بقلم جورج اورولٰ کتاب قابل تامل و بسیار بسیار قشنگه.هرچند  میدونم خیلی هاتون ممکنه این کتابها رو خونده باشین.

یه حس خوب دارم چون دوباره کرگدن مینویسه و یه حسه عجیب بخاطر خوندن این پست محشر کیامهر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد