برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

**شبهای بارانی و من...

بازهم شب، بی حوصلگی، باران و من...

و من که محبوسم بین دیوارهای این اتاق پشت پنجره های باران خورده و یخ زده ای که لمس هر لحظه از سرمایش به یادم می آورد که زندانی ای بیش نیستم در این شب بارانی.زندانی به حکم شب – به حکم زن بودنم!!!

زنی که اگر به هوای عشقبازی باران  قدم در کوچه های خیس شهر بگذارد بی گمان دریده خواهد شد!

و من که ناچارم خود را به رویای خیس شدن زیر باران و یک لیوان چای گرم پشت شیشه های خیس این پنجره مهمان کنم، چایی را که هورت میکشم طعم دهانم عوض میشود، تلخ!

تلخ همچو شبی این چنین که بارانش هوش از سرم می برد و دلتنگم می کند، دلم می گیرد از این شب بارانی، صدای باران هم دیگر ارضایم نمیکند پرده را می کشم اما صدایش هنوز هم با من است.

وانیا نوشت: نمی دونم بارون با من لج کرده یا با روز؟ چند وقته اینجا فقط شبها بارون میاد، کاش می شد زیر بارون قدم بزنم و خیالم کمی خیس بخورد – همین کلماتی که می نویسم، افکارم،موهایم، همه و همه خیس بخورند شاید کمی حوصله‌م سرجایش برگردد.

کتاب پیشنهادی: داوینچی کد،نویسنده دن براون، کتابی  که مترجمش  یادم نمیاد ولی حتما فیلم کتاب رو هم بعد از خوندنش ببینید.(از اینجا میتونید کتابهای گابریل گارسیا مارکز رو دانلود کنید.)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد