روزهای خوبی نیست...
هوا داره کم کم تاریک میشه و صدای قرآن کل کوچه رو پر کرده...
پرده ها رو کشیدم و تنها نوری که هست نوره همین لب تاپ ...
دیشب بابای سهیل مرد و امروز از ظهر صدای قرآن بی وقفه داره پخش میشه.
دیشب منم مردم...دیشب یه نفر منو کشت...کسیکه اصلا فکرشم نمیکردم...
تصمیم گرفتم خودمو به یه چیزایی و کسایی سنجاق کنم...
این اولین باریه که دارم بدونه عینک تایپ میکنم،صفحه رو واضح نمیبینم، هی باید چشمامو ریز کنم تا بتونم کامل ببینم،دیشب برا مرگه خودم گریه کردم اونقدری که پلکهای بالاییم بدجور ورم کرده و چشمام ریز شده...