اینجا که می آیم همین گوشه کنارها یه جایی برای نشستن پیدا میکنم آرووم میشینم یه گوشه و زل میزنم به سطر سطر این صفحات‘ کلمه به کلمه اش را حفظم اما باز هم می خوانم حافظه ام پر است از این کلمات می نویسم تا پاک نشوند بازی کلمات برایم لذتی صدچندان دارد چه خودم بازی کنم چه بروم جای دیگری با دیگری بازی کنم شما هم بازی کنید امیدوارم لذت ببرید
ادامه...
دلم عجیب هوای کافه مارسی رو کرده،با همون صندلی های چوبی،رومیزی های چهارخونه و تابلوهای کوچیک و بزرگ...دوتا بستنی بزرگ... مزه مزه کردن سس شکلات با انگشتم...و...
. . .
زل زدن در چشمان تو
.
.
.
دلم یه کافه میخاد گوشه ی خیابون...که بشه از پشت شیشه هاش سرک کشید توی خیابون
. . .
وانیا نوشت: تولد بهترین دوستم مبارک،یادش بخیر کافه مارسی،بستنی خوردنمون با هم...دیروز بهترین خبر بهت رسید و خیلی خوشحال بودی که حتی تولدتم یادت رفته بود...همیشه شاد باشی.
وانیا
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ