برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

هندونه،شانس،بخت،اقبال...


هنوزم وقتی بابا هندونه میخره عادت داره که بذارتش تو یه سینی بزرگ درست وسطه هال و چاقو رو بگیره دستش اونوخ بگه شانس کی؟

اونروزا چهارتایمون زل میزدیم به هندونه و هنوز جمله ی بابا تموم نشده هرکسی داد میزد من...و چه افتخاری نصیب اونی میشد که شانسش قرمزتر و شیرین تر بود...اما امروز که بابا هندونه خرید و گذاشت وسط هرچی نیگام کرد،نتونستم حرفی بزنم...یا شایدم ترسیدم...ترس از بخت و شانس خودم...راستش اینروزا زیاد به شانس خودم اعتماد ندارم...انگار گمش کردم...شاید همون10ساله پیش!!!بابا خودش پیش دستی کرد و گفت: شانس تو..چاقو رو که تو شیکمش فرو کرد، دلم یهو ریخت...ترس برم داشت، اگه شانسم...باز که شد...قرمزه قرمز بود...بابا اون تیکه ی وسطشو کند و گفت بیا اینم گلش...گفتم خودت بخور...مثه بچه ها انگار دنیا رو بهش دادن...یوهو گذاشت دهنش...زل زدم تو چشماش...دلم میخواست ببینم شانسم چه طعمی داره...بابا گفت:عسل...عسل...عسل عجب شانسی داری.....

عصر که رفتیم بیرون، چشمم افتاد به هندونه ی کنار جوب خیابون قرمزه قرمز بود...با خودم گفتم عجب شانسی داشتی...نمیدونم چه مدت بالا سره هندونه وایساده بودم و نیگاش میکردم...که مامان شاکی شده بود و داد زد داری به چی نیگا میکنی؟ بیا دیگه...گفتم: دارم نیگا میکنم به شانس..بخت...اقبال...و شروع کردم به حرف زدن...مامان,دیدی بنده خدا عجب شانسی داشته...قرمزه قرمز...ولی حیف که از دستش افتاده و شکسته...ترکیده...حیف...مامان پرید وسطه حرفم، چی داری میبافی بهم، یه ریز داری حرف میزنی از کی میگی؟مگه شانسم میشکنه؟میترکه...نفهمید من چی میگم...گوش نداد...فقط راه رفتیم...و من همش به شانسم و شانسش فکر کردم...


وانیانوشت:بعضی آدما حق دارن حرفه آدمو نفهمن شاید تو اون لحظه  تو یه فکر دیگه باشن، خیلی وقتا حرفت فقط برا خودت معنی میده و خودت میفهمی چی میگی.


پی خاطره نوشت:هیچ وقت هندونه ایی رو که ساله آخر دانشجویی موقعه آخرین امتحان با بی پولیه شدید خریدیم و گذاشتیم یخ بشه تا آخر شب بعده خستگیه درس چاقو بزنیم وسطش رو یادم نمیره...هرچی خونده بودیم پرید...به شانسه همه بازش کردیم...اما سفید بود و بدطعم...حاله هممون گرفته شد...

گذشته هایم گذشت...

یک...


دو...


سه...


هر چی بیشتر چنگ میزنم تو موهای خرماییم بیشتر پیداشون میکنم،دارن دونه دونه سفید میشن...شاید گذشته هام یه جایی توی موهام گم شدن...جا موندن...رنگ باختن...