برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

آرزوهای عبدالله...

پیرترین رفتگر تهرون و کوله بار آرزوهاش دلمو لرزوند...







شهر زیبایی که او زیبایش میکند...


چندوقتی میشی تیتر خبری از وزیر و سفیر و هر مقام لشکری و کشوری میان و میگن ما درستش میکنیم،همه میشن گوش برا شنیدن درد دلهات،حرفایی که همیشه زدی و تو هر اداره ای که رفتی که بگی،اما  همه گفتن پیف بو میده و پرتت کردن بیرون...تورو هیچی حسابت نکردن...کارگری دیگه ...خب باش...بعد هرکی یه قولی میده...بعد تو از تیتر خبرها با همون قولها پاک میشی شاید از صحنه روزگار هم پاک شدی و همه یادشون میره عبدالله کی بود،چیزی که زیاده عبدالله،مسلمونیم اسم عبدالله زیاد داریم تو هم یکی از اونا...نمیدونم اینم جز آرزوهات بود یا نه...اینکه حداقل تو تلویزیون نشونت بدن...

بوسه هایم همه تقدیمه تو باد...



همیشه این روز برام سخته که بیام و بهت بگم روزت مبارک،گونه ت رو ببوسم و آروم در گوشت بگم دوست دارم و تو بخندی...

وقتی هرسال من آخرین نفری ام که بهت تبریک میگم و تو بازم دلخور میشی از اینکه چقدر من سر به هوام....

امسال زودتر گفتم روزت مبارک، امروز تو خیابون محکم بغلت کردم، بوسیدمت و گفتم دوست دارم، ولی تو داد زدی و گفتی زشته تو خیابون همه دارن نیگا میکنن، من این دادت رو بیشتر دوست داشتم تا اون خنده ای که از ته دلت نبود...

امروز نمیخام فقط برا تو بنویسم، میخام برا اونی بنویسم که نه ماه تو رو با خودش داشت تا بتونی بیای و منو نه ماه با خودت داشته باشی و بعد بیاریم تو این دنیا و منم بعد بتونم یه آدمه کوچولیه دیگه رو نه ماه با خودم داشته باشم و بعد کلی درد بکشم و بیارمش تو این دنیا تا هم اون درد بکشه هم من و....

وقتی میبینم دیگه نمیتونه درست راه بره، دستشو تکون بده یا وقتی که اشکشو میبینم دلم هزارتا تیکه میشه، دلم میخاد همه ی دنیا رو بدم و اشکشو نبینم درست همون حسی رو دارم که وقتی خودت اشک میریزی...ولی هیچ وقت نتونستم احساسمو بروز بدم و خودخوری کردم... 

هر روز و هرشب اینقدر اشک ریخت تا بالاخره شبکیه چشمش سوراخ شد و چشماش هر روز تارتر شد...

31سال دوری از زبون آسونه از زبون منی که فقط عکساشو دیدم و خودشو نه، فقط شنیدم که الگویه بچه های فامیل بوده، کسی که خیلی باهوش بود و با محبت...اونی که حتی نمیدونه من وجو دارم...

31سال دوری از رحمتت برات خیلی سخته تو فلج شدی و داری کور میشی، و آقاجون داره فراموشی میگیره وهی سوال میپرسه و گوشاش سنگین تر از سنش شده....لعنت به هرچی آدمه مفت خور و مزدوره که جرمشو نوشتن کار نکرده و نذاشتن نامه ها و عکساشو ببینی و نذاشتن صداشو بشنوی،تف به غیرت پ.ا.س.د.ا.ر......

و حالا دوری از این یکی به کدوم جرم شاید همون کار نکرده....

اما منم مطمینم که یه روز بالاخره رحمتت برمیگرده و جوابه این همه سال دوری و انتظار و میده..


وانیانوشت:برا همه مامانا نوشتم ولی تلخ شد،تلخ،رو دلم سنگینی میکرد همه ی این حرفا و اون حرفایی که سانسورش کردم و گذاشتم بمونه همین تو...


دسته تک تک مامانای عالمو میبوسم و دسته تورو و بهت میگم: دوست دارم،باور کن....


1390/2/17


تنم از حادثه خسته...

دلم از غصه شکسته...


از تنهایی خسته شدم میرم یه چرخی تو هال میزنم، اما جرات نیگا کردن تو چشمایه هیشکی رو ندارم، سرمو انداختم پایین و راه میرم که یهو پام میخوره به لیوان آب،محکم میخوره تو چهارچوب در و چند تیکه میشه....منتظر بود تا بهم بفهمونه که اینروزا باهام مخالفه...که نشون بده کارهام عذابش میده...فقط اون میدونه و من...سر به هوا...چته...چرا اینقد گیج میزنی اینروزا...بی اهمیت به حرفاش تند تند شروع کردم به جمع کردنه خرده شیشه ها...هیشکی هیچی نمیگه...حتی یکی نیست بگه با دست جمع نکن...بگه عزیزم دستت میبره...دستم میسوزه...وسطه آشپزخونه نفهمیدم چی شد...انگار یه نفر خرده شیشه ها رو از دستم گرفت و پخشه زمین کرد...نشستم رو زمین...بازم جمع کردم...حسه راه رفتن رو سرامیکای یخ اونم بدونه دمپایی برام همیشه لذت بخشه...اما امشب پامو میسوزونه...امشب حتی هیشکی نگفت پابرهنه نرم تو آشپزخونه...هیشکی نگفت دمپایی بپوش شیشه میره تو پات...رسید بالا سرم...دلم میخاست دستشو بکشه رو سرم...مثه بچگیهام...بگه فدایه سرت...اما...فقط گفت:برررررررررررررررو بیرون...پشته سرمو که نیگا میکنم...همش سرامیکه سفید و برقه خرده شیشه ها و جای زخم پاهام...

این متن رو نوشتم تا یادم بمونه دیشب خیلیا میدونستن خوب نیسم، فهمیدن خوب نیستم، حتی همین آدمای اتاق بغلی....اما...