برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

باد...


شب...


بزرگراه..


سرعت.


بازی باد با صورتم...با لبهایم...چشمهایی که آروم میبندم...


بازی باد با تنم...بازی باد با موهایم...رقص دستهایم در باد...


عبور باد از تنم...نوازش جای جای بدنم...بوسه بر اندامم...


هرلحظه سر میخورد روی دستهایم...روی پوست تبدارم...


بازی باد....من....فکر و خیال....یک دنیا...رویا...رویا...رویا.....


یک دنیا بازی با خاطره ها...بازی با لحظه ها...ثانیه ها...


بازی با آدمها...نقشها...خنده ها....


سرعت...


بزرگراه..


شب.


تمرین نبودن میکنم...

 


رویکاناپه دونفره میشینم پاهامو دراز میکنم روی میزه روبروم...درست روبروی ساعت دیواری...نمیدونم ساعت چنده...کتابو میگیرم جلو چشمام...فقط پاندول ساعت بهم میفهمونه که دارم از ثانیه ها رد میشم...نگام به کلمه های سیاهه کتابه...اما بازم فقط یه تصویر جلو صورتمه...چند روزی میشه که چشمام کم کار شدن،انگار اصلن یادشون نیست برا چی اون بالا نشستن....اینروزا مثه یه دوربین کار میکنن فقط از لحظه ی اول عکس میگیرن و قاب شده میزارن توی ذهنم...بدون حرکت...بدون تغییر...ساعت رو میبینم اما حرکت عقربه ها رو،نه...کتاب رو میبینم اما عبور کلمات رو،نه...چشمامو ریز میکنم و زل میزنم به کتاب...اما نه...ساعت،نه...کلافه میشم از خودم...طبق عادت قدیمی شروع میکنم به کندن پوسته این قلمبه های قرمز...سوزش...خون...ترشی خون...ارضا میشم با این طمع بی نظیر...از این عذابی که بخودم میدم...اینم یه نوع تنبیه...برا اعضا صورتم که اینروزا کمتر بخودشون زحمت کار کردن رو میدن...ابروهام چنان گره خوردن که انگار عاشقی معشوق صد سال ندیده ش رو بغل زده...چشمام که ایالت خودمختاریه برای خودش ، فقط تک فلش کار میکنه...لبهام نه میجنبن برای ادای کلمات نه برای لبخند فقط گهگاهی زیر فشار دندونام له میشن تا رهایی از این درد لعنتی برام آسونتر بشه...و اما این دوتا سوراخ بیکار که یکریز کار میکنن و این هواها رو به زور توی ریه هام میچپونن و هوای مسموم وجودم رو توی هوا پخش میکنن...نمیبینم...نمیشنوم...توان حرکت ندارم...کتاب رو میبندم...دیگه خیره به صفحه هاش نمیمونم...دیگه برای دیدن صفحه تلفنم هم حریص نیستم...هراز گاهی صدای بیب توی گوشم میپیچه عادت کردم به این اشتباهی شنیدنها...دراز میکشم روی کاناپه جای دونفر را پر میکنم...زل میزنم به تابلویه دیوار...به رود و ساحل کوچیکش...اینم یه تصویره اما داره تو ذهنم راه میره...نوک انگشتامو به آب میزنم و بعد تموم پامو فرو میکنم تو تنه سرد رود پاییزی...یخ میزنم...سرما از تنم عبور میکنه...میلرزم...غرق میشوم در حس بی حسی...کرخ میشوم...تمرین نبودن میکنم با این کار...یخ میزنم...

فریاد..




...دلم میخاد داد بزنم...سر خودم داد بزنم...

...سر اون داد بزنم...

سر سرنوشت داد بزنم...سر خدا ...


...میخوام سر دنیا داد بزنم...
.
.
.

میخام داد بزنم،بگم

من خسته م

خسته م

فقط همین
.
.
.



امروز وقتی دهنم پره خون شد،بازم از خون ترسیدم،گریه کردم، مثه بچه ها نشستم کنار دستشویی و فقط گریه کردم،هنوزم خون بنظرم ترشه...