برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

آدمای عجیب و غریب...



امروز صبح اینقدر علاف تاکسی بودم که وقتی دخترک از راه رسید و بدون رعایت نوبت در تاکسی رو باز کرد و سوار شد نتونستم تحمل کنم،به خیال خودم با یه جمله ی کوتاه از حقم دفاع کردم "خانوم ببخشید نوبته منه" دخترک چنان فحش بدی نثارم که درجا خشکم زد،همونجا میخکوب شدم و مات بهش نگاه کردم...هنوزم معنی حرفش،عکس العمل عجیبش و نیش خند راننده رو نمیفهمم...

چقدر ماآدمها اینروزها عجیب شده ایم ...چقدر بد* شده ایم...چقدر باهم بد تا میکنیم.
بازم گیجم،گنگم،توی خودم گم شدم...گاهی ساعتها خیره میمونم اما وقتی بخودم میام یادم نیس به چی یا کی فکر میکردم فقط زمان سپری شده...من فقط جسما حضور دارم...زمان متوقف شده...نه...من خودم متوقف شدم...آرومتر شدم...

منم اینروزا خیلی عجیب شدم مثه عصر امروز که تند تند داشتم کرفس خرد میکردم بازم حواسم به خودم نبود داشتم فکر میکردم به اتفاقای امروز به این چند وقت به دلتنگیهای گاه و بیگاه این چندوقته به خودم به همه به ... یه لحظه احساس کردم انگشتم بدجور میسوزه،مثه صبح بعده اون کلمه ی رکیک، خشکم زد ،کرفسها خونی شد...اینبار از خون نترسیدم... دردم گرفتم اما نه از ضرب چاقو...از خیلی چیزایه دیگه دردم گرفت....



گاهی آدم بدجوری دردش میگیره...گاهی از یه نگاه...گاهی از یه حرف...گاهی از نبودنا...گاهی از بعضی بودن ها...گاهیم از خوده خودش دردش میگیره...

به انگشت چسب خوردم که نیگا میکنم اشکام همینجوری میریزه...
(بازم توله سگ داره دور و برم میچرخه)

مامان میگه خیلی نازک نارنجی شدی...انگار بچچه شدی...بهونه گیر شدی!!

صرفا جهت اطلاع تو نوشت:امشب خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم،نخاستم ناراحت بشی...ببخشید اگه بدم...اگه دنبال بهونه میگردم...

*این بد رو که میگم خودم یاده بد به معنای کودکیمون میفتم بد اونموقعه ها با بد الان خیلی توفیر داشت.

مرا نتوان خواند اینروزها...گرچه پرم اما گنگم...




نمیدونم دارم به چی چنگ میندازم ...

 

من گاهی بدجور حسهام با هم قاطی میشه شادی و غمم معلوم نیس گنگم...


من گاهی خیلی پرم اما عجیب ساکتم...گنگم...


گاهی تمومه حرفهای دلم پراز جاهایه خالیه...جمله هایی که بیشتر حرفاش سه تا نقطه ست


گاهی جسم و روحم باهم بدجور درگیر میشن...


گاهی بدجور تویه خودم گره میخورم...گاهی اینقدر با خودم میجنگم که بخودم میبازم!!


منم یکی از همین آدمایی هستم که یه روز خیلی خوشن و فردا و فرداها ناخوش...


نمیدونم خوشم یا ناخوشم...هرچی هستم میدونم که این حس رو دوست ندارم...


شاید دلتنگم...شاید تنهام...شاید توی خودم گم شدم...شاید پشیـــــــــــــــــــــمونم از خودم!!


من انسانم...


من حس میکنم...درد را...


من زنم...


من حس میکنم...درد را...


من خیلی وقتها مجبورم.



اینروزها میخام دست از جنگ بردارم میخام فقط لطیف باشم...نمیخام تلاش کنم برای محکم شدن...میخام ترد باشم،میخام بشکنم...میخام سرزنش بشم...میخام نوازش بشم...



میخام زن باشم.



بهم گره میخورند...




وقتی تنها وجه اتصال تو به اون فقط یه حلقه ست و بس...

 

وقتی به اندازه ی تمام روزها و ثانیه های زندگیت اونو  نمیشناسی...

 

وقتی از اولین دیدارت با اون فقط یک هفته میگذره....

 

وقتی همه چیز به سرعت برق و باد میگذره...

 

وقتی حالا بعد از یه هفته ی پرتلاطم به خودت میای و میفهمی صفحه ی دوم شناسنامه ت...

 

وقتی از روز آشنایی تون یه هفته میگذره اما تو کل این مدت سرجمع شاید 3 ساعت هم باهم حرف نزدین...

 

وقتی به خودت میای و میبینی کسی که حالا روبروت نشسته اون آدم خجالتی هفته ی پیش نیس...

 

وقتی بعده یه هفته تازه  میفهمی این کسی که روبروت نشسته دنیا دنیا با تو فرق داره...

 

حالا که نیگا میکنی به چندروز پیش فقط یه چیزایی سنجاق شده به روزمره هات،حلقه و...

 

گاهی از یه رابطه فقط سنگینیه همین حلقه ست که رو دستت سنگینی میکنه و بس...

 

گاهیم  همین حلقه اینقدر کم اهمیته که هرجایی ممکنه جا بذاریش...

 

همین حلقه ای که معرف یه رابطه ست،امروز کنار آینه دستشویی جا میمونه،فردا کنار طاقچه و پس فردا معلوم نیست یادت بیاد که کجا گذاشتیش یا نه ...بهمین راحتی...

 

وقتی باید از جایی شروع کنی که نمیدونی کجاست...ینی زندگی آیندت ظرف مدت یک هفته رقم میخوره...ینی باید طبق اصولی بری جلو که با تو بیگانه ست...آدم امروز باید مثه یکی دو نسل قبل از خودش رفتار کنه.

 

این ینی تو مجبوری!!!

 

ادامه مطلب ...