نمیدونم دارم به چی چنگ میندازم ...
من گاهی بدجور حسهام با هم قاطی میشه شادی و غمم معلوم نیس گنگم...
من گاهی خیلی پرم اما عجیب ساکتم...گنگم...
گاهی تمومه حرفهای دلم پراز جاهایه خالیه...جمله هایی که بیشتر حرفاش سه تا نقطه ست
گاهی جسم و روحم باهم بدجور درگیر میشن...
گاهی بدجور تویه خودم گره میخورم...گاهی اینقدر با خودم میجنگم که بخودم میبازم!!
منم یکی از همین آدمایی هستم که یه روز خیلی خوشن و فردا و فرداها ناخوش...
نمیدونم خوشم یا ناخوشم...هرچی هستم میدونم که این حس رو دوست ندارم...
شاید دلتنگم...شاید تنهام...شاید توی خودم گم شدم...شاید پشیـــــــــــــــــــــمونم از خودم!!
من انسانم...
من حس میکنم...درد را...
من زنم...
من حس میکنم...درد را...
من خیلی وقتها مجبورم.
اینروزها میخام دست از جنگ بردارم میخام فقط لطیف باشم...نمیخام تلاش کنم برای محکم شدن...میخام ترد باشم،میخام بشکنم...میخام سرزنش بشم...میخام نوازش بشم...
میخام زن باشم.
وقتی تنها وجه اتصال تو به اون فقط یه حلقه ست و بس...
وقتی به اندازه ی تمام روزها و ثانیه های زندگیت اونو نمیشناسی...
وقتی از اولین دیدارت با اون فقط یک هفته میگذره....
وقتی همه چیز به سرعت برق و باد میگذره...
وقتی حالا بعد از یه هفته ی پرتلاطم به خودت میای و میفهمی صفحه ی دوم شناسنامه ت...
وقتی از روز آشنایی تون یه هفته میگذره اما تو کل این مدت سرجمع شاید 3 ساعت هم باهم حرف نزدین...
وقتی به خودت میای و میبینی کسی که حالا روبروت نشسته اون آدم خجالتی هفته ی پیش نیس...
وقتی بعده یه هفته تازه میفهمی این کسی که روبروت نشسته دنیا دنیا با تو فرق داره...
حالا که نیگا میکنی به چندروز پیش فقط یه چیزایی سنجاق شده به روزمره هات،حلقه و...
گاهی از یه رابطه فقط سنگینیه همین حلقه ست که رو دستت سنگینی میکنه و بس...
گاهیم همین حلقه اینقدر کم اهمیته که هرجایی ممکنه جا بذاریش...
همین حلقه ای که معرف یه رابطه ست،امروز کنار آینه دستشویی جا میمونه،فردا کنار طاقچه و پس فردا معلوم نیست یادت بیاد که کجا گذاشتیش یا نه ...بهمین راحتی...
وقتی باید از جایی شروع کنی که نمیدونی کجاست...ینی زندگی آیندت ظرف مدت یک هفته رقم میخوره...ینی باید طبق اصولی بری جلو که با تو بیگانه ست...آدم امروز باید مثه یکی دو نسل قبل از خودش رفتار کنه.
این ینی تو مجبوری!!!
ادامه مطلب ...