10دقیقه یکبار موتور خونه ی ساختمون کناری کار میفته...هنوز به صدایِ هوهویش عادت نکرده ام که یهو با یک انفجار خفیف خفه میشه...
10دقیقه یکبار تمام سلولهای مغزم خاموش و روشن میشوند...مغزم با موتورخونه ی همسایه on/off میشود!!!
هر روز دارم حساب میکنم برای کدوم خطای زندگیم اینروزا دارم شکنجه میشم...
این چاردیواری عذابم میدهد...تویِ چاردیواری 10متری گیر کرده ام که فقط 5ساعت از روزم را پر میکند!
خدایا رهایم کن....
خسته ام از اینکه هرجا و هر لحظه لابلای خیالم سرک بکشی
من رفتم... تو هم رفته ای...دیگر کسی نیست که بخواهد جور این رابطه را بکشد
رفتنی ها باید بروند...هرکس باید خودش را جم و جور کند!!!!