برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

دایی سیف الله...آدمایه بزرگ...آدمایه کوچیک...



دایی سیف الله...مردی که خیلی وقت بود فقط اسمی ازش میشنیدم یه جورایی بچگیم که تموم شد انگار اونم کمرنگو کمرنگتر شد و برام فقط یه تصویر ازش باقی موند جوری که وقتی از سرکوچه باریک خونشون رد میشم و میبینم که با واکرش نشسته اونجا وقتی سلامش میکنم بهم به چشم یه غربیه نگاه میکنه...دایی سیف الله با سر یکدست بی مویش ، کلاه پشمی قدیمیش و عینک ته استکانی فرم مشکی و دستای زحمت کشش هنوز هم هست اما انگار من نبودم تا همین چندوقت پیش که مادربزرگ فوت کرد و دایی به هر بدبختی که بود برا مراسم اومد یادم افتاد که یه جایی تو بچگیهام گمش کردم یادم اومد بچه تر که بود هرسال عید میرفتم خونه ی دایی و تو حیاط خونش بچگی میکردم...بازم میونه هیاهو و صلوات و تسلیت گمش کردم تا همین چندوقت پیش که با مامان رفتیم تو همون کوچه ی قدیمی که با یه پارچه بزرگ بالاش زدن به زودی تخریب خواهد شد...

از در که وارد شدیم خیلی چیزها عوض شده بود درست مثه من...اما دایی هنوز با همون صورت استخونی و خندون بود ولی اینبار زمینگیر ،خسته تر و شکسته تر...دستمو بردم جلو کلی نگاهم کرد شک داشت که باید دست بده یا نه...مرا نشناخت...شرمم شد وقتی مامان منو معرفی کرد  دایی اعتماد کرد به محرم بودنمو دست داد...خیلی دلم میخاست پیشونیه آفتاب سوختشو ببوسم یادمه همیشه خودش میگفت زن نباید مردو ببوسه،زن باید پیشونی مردو ببوسه!!!


فقط نگاش کردم...


کمی اونطرفتر از تختش نشستم...شروع کرد از خواهرش تعریف کردن و غصه خورد که چرا اون با اینهمه عزت باید بره و من باید بمونم با اینهمه خفت...که حتی بچه هام باهام غربیه باشن...بغض داشت خفم میکرد که پیرمرد زد زیر گریه...سرتاسر صورتش پراز اشک بود...تعریف کرد از نوه ایی که برا مراسم نامزدیش بهش قول داده بود برن دنبالش اما هرچی تا آخره شب منتظر مونده بود کسی نیومده بود...گفت که چقدر ذوق داشته برا عروس شدن اولین نوه ش حموم کرده کت شلواره نو پوشیده اما کسی برا بردنش نیومده...میگفت خیلی بده که نوه ت شرمش بشه بگه این آقاجونمه فقط چون یه کشاورزم چون لباسام نیمداره...بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم...حل شدم، حل شدم تو اشکایی که از بیمعرفتیه نزدیکاش میریخت...شاید یکی از همون نزدیکا من بودم همون دخترکوچولویی که حالا من شدم ...منه لعنتی که هرسال برام همون آجیلی که دوست دارمو تو یه کیسه میذاره و میده مامان برام بیاره منی که امسال وقتی اومد خونمون اینقدر درگیر بودم که حتی یه سلام ساده رو هم دریغ کردم اما اون برام تخم مرغه خونگی آورده بود....


از خونه که اومدیم بیرون هوا داشت تاریک میشد هوایه دلم بدجور ابری بود...لام تا کام حرف نزدم.. فکر کردم، فقط فکر کردم به مردی که همیشه سرتاسر زندگیش زحمت کشیده دل آدما رو چه کوچیک چه بزرگ نشکسته اما حالا آدمایی کوچیک اینقدر بدجور دلشو شکستن که برای منی که تردید داشت آشنام یا غریبه گریه کرد...


گاهی اینقدر دل آدما بد میشکنه که برا هر غریب و آشنایی درد و دل میکنن...



میدود



می‌دود فکر

می‌دود عمر
می‌دود، می‌دود می‌دود راه
می‌دود موج و مهواره و راه
می‌دود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشه‌ای می‌نشینم؟
(ژاله اصفهانی)

پروانه منم...





پر پروانه شکستن نه نشان هنر است


تو اگر پرشکنی شهپر شاهین بشکن





وانیانوشت:پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند... تقویم ها روز مبادا را نمی فهمند... دریا برای مردم صحرا نشین دریاست... ساحل نشینان قدر دریا را نمی فهمند..