برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

زن....


زن از دیگاه علی شریعتی:



زن عشق می کارد و کینه درو میکند.


او می زاید و تو برایش نام انتخاب میکنی.


او درد میکشد و تو نگران از اینکه بچه دختر باشد.


او بی خوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی میبینی.


او مادر میشود و همه جا میپرسند: نام پدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ.نوشت:فقط حق کلمات ادا شد اینجا،الباقی با خودتون،تو پسته پایین نظر بذارید.

بوسه هایم همه تقدیمه تو باد...



همیشه این روز برام سخته که بیام و بهت بگم روزت مبارک،گونه ت رو ببوسم و آروم در گوشت بگم دوست دارم و تو بخندی...

وقتی هرسال من آخرین نفری ام که بهت تبریک میگم و تو بازم دلخور میشی از اینکه چقدر من سر به هوام....

امسال زودتر گفتم روزت مبارک، امروز تو خیابون محکم بغلت کردم، بوسیدمت و گفتم دوست دارم، ولی تو داد زدی و گفتی زشته تو خیابون همه دارن نیگا میکنن، من این دادت رو بیشتر دوست داشتم تا اون خنده ای که از ته دلت نبود...

امروز نمیخام فقط برا تو بنویسم، میخام برا اونی بنویسم که نه ماه تو رو با خودش داشت تا بتونی بیای و منو نه ماه با خودت داشته باشی و بعد بیاریم تو این دنیا و منم بعد بتونم یه آدمه کوچولیه دیگه رو نه ماه با خودم داشته باشم و بعد کلی درد بکشم و بیارمش تو این دنیا تا هم اون درد بکشه هم من و....

وقتی میبینم دیگه نمیتونه درست راه بره، دستشو تکون بده یا وقتی که اشکشو میبینم دلم هزارتا تیکه میشه، دلم میخاد همه ی دنیا رو بدم و اشکشو نبینم درست همون حسی رو دارم که وقتی خودت اشک میریزی...ولی هیچ وقت نتونستم احساسمو بروز بدم و خودخوری کردم... 

هر روز و هرشب اینقدر اشک ریخت تا بالاخره شبکیه چشمش سوراخ شد و چشماش هر روز تارتر شد...

31سال دوری از زبون آسونه از زبون منی که فقط عکساشو دیدم و خودشو نه، فقط شنیدم که الگویه بچه های فامیل بوده، کسی که خیلی باهوش بود و با محبت...اونی که حتی نمیدونه من وجو دارم...

31سال دوری از رحمتت برات خیلی سخته تو فلج شدی و داری کور میشی، و آقاجون داره فراموشی میگیره وهی سوال میپرسه و گوشاش سنگین تر از سنش شده....لعنت به هرچی آدمه مفت خور و مزدوره که جرمشو نوشتن کار نکرده و نذاشتن نامه ها و عکساشو ببینی و نذاشتن صداشو بشنوی،تف به غیرت پ.ا.س.د.ا.ر......

و حالا دوری از این یکی به کدوم جرم شاید همون کار نکرده....

اما منم مطمینم که یه روز بالاخره رحمتت برمیگرده و جوابه این همه سال دوری و انتظار و میده..


وانیانوشت:برا همه مامانا نوشتم ولی تلخ شد،تلخ،رو دلم سنگینی میکرد همه ی این حرفا و اون حرفایی که سانسورش کردم و گذاشتم بمونه همین تو...


دسته تک تک مامانای عالمو میبوسم و دسته تورو و بهت میگم: دوست دارم،باور کن....


درد و دل های لاکی قسمت اول.



امروز یه مشت آدم سرخوش اومدن اینجا و هی حرف زدن و راه رفتن، تعریف کردن از طبیعت ولی هی سوسکها و مورچه رو زیره پاشون له کردن و هی فش دادن به بوته های گون که چقدر خار داره و نمیذاره بریم جلو...بعد کلی عصبی شدن از اینکه چرا اومدن دشته لاله ها ولی هیچ لاله ای نیست یادشون رفته که امسال بارون نیومد و ما زبون بسته ها هممون چقدر سخت زندگی کردیم و خیلی هامون تلف شدیم و این همش بخاطره هزار و یه غلطیه که خودشون هر روز میکنن و گند میزنن به کره زمین و همه ی جنبنده ها....امروز روزه تقدیره منه روزایه من مثه روزایه اینا اسم نداره...یکیشون اومد پای گنده شو بذاره روی تنم که انگار یهویی فهمید من این زیر هستم و باید با دیدنه من جیغ بزنه!!!یکی نیست بگه آخه یه لاک پشت کوچیک جیغ داره که تو آرامشه طبیعت رو بهم میزنی؟؟؟؟؟؟ ؟؟ ازوقتی اینا اومدن یه حسه بدی داشتم تا اون لحظه که یکیشون شجاعتشو به رخ بقیه کشید و منو از جام بلند کرد و آوردم  بالا اولین باری بود که اینقد از زمین جدا میشدم، راستش از ترس خودمو خیس کردم و دست اونم همینطور....همشون بهم خندیدن و دوباره گذاشتنم سرجام....اما اون مرده گنذه خجالت نمیکشید هی میگفت ببریمش خونه...آخه من خونه ی تو چیکار دارم خودت برو...حیف که اینا صدامو نمیشنوند....هرچی جیغ زدم کسی نشنید...منو گذاشتن بینه یه برگه سفید و نرم و بردن پایین و هی نمایشم دادن و بالاخره تصمیم گرفتن منو با خودشون ببرن...تنها نشونه ی مخالفتم این بود که کفه دستش کار خرابی بکنم تا شاید بیخیال بشن...اما خودم فهمیدم از اون اول اینا یه چیزیشون میشه همشون دورم حلقه زدن و زل زدن...یکی نیست بگه آخه خوبه داری کار خرابی میکنی یکی بیاد زل بزنه به ته ت و نیگات کنه؟؟؟ منو گذاشتن تو یه چیزه تنگ و تاریک که بهش میگن جعبه و با خودشون آوردن خونه...

امروز نمیدونم کدوم روزشونه اما الان نه شب و روزه که من تو خونه ی اینام...اولش برام خیلی سخت بود...همش میان تو حیاط و میرن و آرامشمو بهم میزنن یا هی دنباله منن...یکی نیست بگه آخه به شما چه ربطی داره من کجام؟؟دختره دیروز اومد یه ساعتی منو آورد بالا و وارونه کرد و هی زل زد به ته م که مثلا کشف کنه که من دخترم یا پسر، آخه خودت خوشت میاد بیان.....بعدشم فکر کرد خیلی میفهمه و منو گذاشت سره جام و به همه گفت: من پسرم!!! گاهیم میاد تو حیاط و یه مشت آب مثه آبشار خالی میکنه رو سرم و میگه بخور!!!من موجودی به نفهمی این انسان ندیدم....من اگه آب بخام که مثه تو نیستم....البته یه روزم خودش نجاتم داد داشتم میرفتم رو یه بلندی که یهو چپه شدم و به لاک افتادم و داشتم دست و پا میزدم که یهو اومد و نجاتم داد، بازم از ترس خودمو خیس کردم اما اینبار نخندید....همش از یه آدمه دیگه حرف میزنن که چه جوری منو بهش نشون بدن فکر کنم آدمه مهمیه....همش میگن امیرمحمد بیاد باهاش بازی کنه...آخه مگه من وسیله بازیم؟؟خدا بخیر کنه....از همه ی اینا که بگذریم یه چیزه خوبی اینجا هست اونم یه باغ بزرگه که توش پره گل و علفه و من خیلی دوستش دارم، البته خودشون بهش میگن باغچه...فعلا دیگه حرفی ندارم باید برم یه چرخی بزنم...راستی یادم رفت بگم اسمم گذاشتن لاکی!!! ....تا بعد....



درد و دلهای لاکی، لاک پشتی که از خونه ش جداش کردن...


برا دیدن بقیه عکس ها برید ادامه ی مطلب.
ادامه مطلب ...