برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

خجالت...


هر وقت من یه تصمیمی می گیرم که باید از فردا چیکار کنم،یه نفر زودتر از من یه تصمیم گنده تر گرفته و منم توش سهیم کرده!! امروز صبح که از خواب پا شدم به وسطه هال که رسیدم دیدم فرش جوونه زده!نه فکر کردم حیوونه خونگی داریم براش علف آوردن! !نه...بیشتر که چشمامو باز کردم دیدم یه تپه وسط هال برا تزیینات خونه اضافه شده، مامان اومد تو هال و گفت به چی نیگا میکنی برو دست و صورتتو بشور و بیا کمکم...کمکه چی؟مگه تو قورمه سبزی نمیخوری؟آش دوست نداری؟کوکو...تا مامان داشت لیست غذاهایی که توش سبزی بکار میره رو ردیف میکرد رفتم دست و رومو شستم و با چایی و شکلات رفتم طرفه اتاقم که یهو داد زد:کجا؟؟ آن کجا همانا و نشستن بنده کناره سبزی ها همانا و علافی تا عصر هم همانا...یکی نیست بگه آخه مگه نذری داری...یا همه ی این غذاها رو میخای باهم بپزی...مگه ما مورچه ایم که این همه ذخیره کنیم...مامان جان فرمودن که برا بقیه خواهراتم درست میکنیم و بینشون تخص میکنیم ،دوزاری بنده رو انداختن پایین که فقط یک پنجمش ماله خودمون و همون یه وعده قورمه سبزی هم پیشکش...پس مثه بچچه آدمیزاد نشستم و با احساس یه دوشیزه محترم و مکرمه...شروع کردم به فعالیت درون منزلی...

امروز شدم اونی که مامان میخاد...نشستم کنارش و شروع کردیم به تمیز کردن سبزی ها...مامان حرف میزد و منم مثه خاله خامباجی های قدیمی گوش میکردم و گاهیم نظر میدادم...بعده مدتها که یادم نمیاد کی بود(فکرکنم هفت سالگی!) نشستم پای درد و دل مامان، هی گفت و هی گفت و منم بجایه اینکه مثه همیشه کر باشم یا فقط بگم بیخیال بهش فکر نکن،برام مهم نیست،بذار بگند...آروم نشستم و شدم دختری که مامان میخاد...

از اونجایی که وقتی که یه کاری رو شروع میکنم زمان رو فراموش میکنم و فقط میشینم تا تموم بشه...اصلا متوجه گذر زمان و اینکه پام به اشد وضع خواب تشریف بردن نشدم...فقط یه چیزی بعد از این همه حرف بدلم عجیب نشست....مامان وقتی پاشدم دستمو بشورم گفت:خیلی وقت بود باهم حرف نزده بودیم...سبک شدم... اما بعدش یهو دلم گرفت، وقتی فکرشو میکنم که من تمام وقت میچپم تو این اتاق و با خودم سرگرمم و وقتیم یکی میاد باهام حرف بزنه اصلا گوش نمیدم و فقط سر تکون میدم...راستش از خودم و بی توجه هام خجالت کشیدم...


پی خبر نوشت:سید مهدی موسوی بازم اینجا مینویسه، هرچند عمه زری قبلا خبرشو داده بود، خب منم باز میگم.

برای فردای حافظه ام.

نمیدونم امروز بود یا دیروز که حافظه ام یکساله شد، اصلا چه اهمیتی داره که یکساله یا دو،سه و...ساله بشه؟!چند ساله پیش حامد عزیز منو با فضای بلاگستان آشنا کرد و من از اونجا شروع کردم،با وبلاگه سپنتامینو...اما به هر دلیلی نشد که ادامه ش بدم و همین یکساله پیشبا خوندن، وبلاگ آن خطاط حمیدخان بود که بازم دلم خواست بنویسم هرچند اون وبلاگ بعد از یه مدتی دزدیده شد و...الان که دارم اینو مینویسم تمام دلخوشیم به دوستایی هست که تو این مدت تو فضایه مجازی پیدا کردم،همونایی که اون گوشه سمت راست لینک شدن و دارن نیگام میکنن، لینکدونیه طویلی ندارم، نظرم اینه که کسایی رو لینک کنم که حتما برم بخونمشون نه بذارم اون گوشه تا خاک بخورن... کم نیستن دوستای که از فضایه مجازی وارده فضایه واقعیه زندگیم شدن... و البته دوستایه خوبی که نمی نویسن اما بازم میان منو میخونن و برام یه دنیا ارزش دارن(میلاد،دلارام،تامارا،jash،...) مثلا همین میلاد عزیز که دیشب ازم خواست تا این متن رو بنویسم،وقتی گفت منتظره تا متن یکسالگی حافظه م رو بخونه اینقد مصمم بود که امروز اولین کاری که کردم اومدم و نشستم و فقط کلمه به کلمه تایپ کردم...متن زیاد جالبی نشد میدونم...


پی تشکرنوشت:از محمد عزیز بخاطر اینکه کمکم کرد تا بالاخره تونستم لینکدونی رو درستش کنم.

پی توضیح نوشت پست قبل:عذر تخصیر برا اینکه فکر میکردم که همه میدونن این دوتا وروجک کی هستن درکل!هرچند پست کم ننوشتم در موردشون اما حافظه است دیگه یادش میره،امیرمحمد و زهرا خواهرزاده هام هستن و با هم دختر خاله پسرخاله هستن.

امیر و زرگلی

وروجک شماره1(امیرمحمد)



وروجک شماره 2(زهرا)

امیر جند روز پیش تو حسه فشن بودن!


دختره فشن عزیزم وقتی یکساله شه


بچه ها به طرز عجیبی اغواگرند.

و به طرز عجیب تری باهوش و با احساس و مهربون و پاک...

خوب میدونن که چقدر دوستشون دارم اما بلد نیستم نشون بدم یا زود صبرم ته میکشه...مثه همیشه و برا همه کس...


وانیا نوشت:میدونم اینجا رو نمیخونن،هرچند امیر وقتی عکسشو میبینه میپرسه خیلی دوستم داری؟ منم لال میشم و فقط سر تکون میدم...مامان یه آرزویی داره که همش مارو به خنده میندازه،آرزو داره که این دوتا باهم ازدواج کنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شاید یه زمانی این اتفاق بیفته،شاید...

(عجب واژه ایست این،اغواگر)